part 39

2.3K 273 143
                                    

ویو اعضا



کلافه گوشی رو مبل پرت کرد
نامجون :خاموشه
جین: این پسر کجا رفت
جیهوپ: چه کار مهمی داره آخه
تهیونگ: یک ساعت و بیست و دو دیقه هست که رفته کارش تموم نشده یعنی
با نگاه خیره بقیه شونه ای بالا انداخت
با صدای در سریع بلند شدن ولی با دیدن جونگوک با دشمن خالی شد
جین: کجا رفتی؟
کوک : گل رو انداختم بیرون
جیهوپ: ارکیده رو ؟
کوک: آره نکنه قرار بود نگهش داریم
یونگی: معلومه که نه بهترین کارو کردی
لبخندی بزرگی زد و کمی سرش رو برای یونگی خم کرد
کوک : از جیمین خبری نشد
جین: نه
کوک : میگم یه زنگ به چان بزنیم احتمالا اون میدونه
جیهوپ: واو پسر زدی تو خال ، الان زنگ میزنم

بعد تماس با چان با کلافگی کنارشون اومد
جیهوپ: خبر نداشت گفت آخرین بار ظهر باهاش حرف زده
نامجون: آح خدای من
کوک : میگم شاید رفته یه هوایی بخوره
یونگی: هوا خوردن هم کار مهمی محسوب میشه آیااااا؟
کوک : نوچ.... پس کجاست یعنی چیزی شده ؟
با چیزی که کوک گفت تو فکر فرو رفت ممکنه به خاطر حرف های توی بیمارستان رفته و نخواسته با اون رو به رو شه
برای لحظه از کاری که کرده بود پشیمون شد ولی اون کار بدی نکرد بود ، یا کرده بود ؟
سمت اعضا چرخید و نگاهی بهشون کرد سرفه کوتاهی کرد تا توجه بقیه رو به خودش جلب کنه
تهیونگ: پسرا ، میخوام یه چیزی بهتون بگم
جیهوپ:خوبی؟ پات درد میکنه ؟
تهیونگ: نه نه خوبم راستش....
نفس عمیقی کشید و دست هاشو قفل هم کرد
تهیونگ: من بهش گفتم جریان بوسیدنش رو
کوک: هااااااااااان؟
نامجون: آروم تر کر شدم
جین: چی گفت ؟؟؟
یونگی: عکس العملش چی بود؟
جیهوپ: آی بگو دیگه چی شد ؟ چی گفت ؟
آهی کشید کلافه پوفی کرد
تهیونگ: عملا هیچی، فقط شوکه شد بعد گفت الان جاش نیست چیز دیگه ای نگفت
کوک: اوه راستش انتظار یه سیلی رو داشتم
نامجون : منم ، ولی ممکنه فقط شوکه شده
جین : درسته
جیهوپ: یعنی تو ذهنش چی گذشته !!
یونگی: هر چیزی ممکنه
کوک : ولی چه طور تونستی بگی؟
تهیونگ: خودمم نمی دونم فقط نمی‌خواستم فکر دیگه کنه
با صدای دینگ گوشی نامجون حواسشون پرت گوشی شد
گوشیش رو برداشت و بازش کرد ولی با دیدن اسم مخاطب متعجب سمت بقیه برگشت
نامجون: سو پیام داده
یونگی: خدا به دادمون برسه، این عوضی باز چی میخواد
کوک : برام مهم نیست هر چیزی بخواد دیگه من انجام نمی دم دیگه نمی تونم قلبش رو بشکنم
تهیونگ: منم دیگه تحمل دیدن چهره پر از دردش رو ندارم هیونگ
جین: درسته ما هم نداریم ولی مجبوریم پسرا برای سالم موندنش مجبوریم
جیهوپ: بازش کن نامجونا ببین چی میخواد
باشه ای گفت پیام رو باز کرد ولی با دیدن یه فیلم اخمی کرد
نامجون: یه فیلم فرستاده
یونگی: نشونش بده
با باز شدن فیلم و دیدن محتويات داخلش همشون تو یه شک عظیمی فرو رفتن
کوک : ا...امکان...نداره






ویو جیمین

حسی سنگینی چیزی روی قفسه سینم باعث می‌شد نتونم نفس بکشم
انگار سنگینی بزرگی روی تنم بود
با حس نفس های گرمی رو گردنم ، خیسی و کشیده شدن چیزی روی گردنم برای لحظه ای نفسم بند اومد
نمی تونستم تکون بخورم و چشمام رو باز کنم انگار بدنم قفل شده بود
ترس کل وجودم رو گرفته بود سیعی کردم تکون بخورم ولی فایده ای نداشت
تو چه جهنمی گیر کردم چه بلایی داره سرم میاد  پس آجوما کجاست چرا نمیاد کمکم کنه ...چرا نمیاد از دست پسرش نجاتم بده
با تمام توانم که داشتم سعی کردم داد بزنم و صداش کنم
جیمین: آ.جومااااااا
با درد طاقت فرسایی که حس کردم داد بلندی کشیدم و چشمام رو باز کردم
روی زمین بودم و باسنم بشدت درد میکرد به تخت کنارم نگاه کردم و پتوی که دورم بود
آهی کشیم فقط از تخت افتادم همین
به لرزش دستام نگاه کردم نفس عمیقی کشیدم  باید به این خواب ها عادت کنم
هفته حداقل پنج شب کابوسم همینه
پس چرا هر بار بیشتر از قبل میترسم
چشمامو بستم و آروم آروم نفس کشیدم تا هم ضربان قلبم و هم لرزش دستام رو کنترل کنم

عشق پنهانWhere stories live. Discover now