part 32

2.9K 284 77
                                    

جیمین ویو

بعد خشک کردن موهام روی زمین دراز کشیدم و از سرمایی که حس کردم لبخندی زدم
جیمین : آاااح خنکه
از صبح که بیدار شدم یعنی بهتره بگم نزدیک های ظهر
کلا یه جوری بودم حس میکنم سرما خوردم ولی من که گلو دردی یا سرفه ای ندارم ولی واقعا خستم

آح بیخیال ، کمی جابه جا شدم تا خنکی بیشتری رو حس کنم کم کم داشت چشمام گرم میشد واقعا به یکم خواب نیاز داشتم


با صدای داد و تکون خوردنم سریع چشمام رو باز کردم که با صورت وحشت زده تهیونگ مواجه شدم
با صدای دویدنی سمت در برگشتم که اعضا رو با حالت ترسیده و نگرانی دیدیم تا خواستم چیزی بگم که تو آغوش گرمی فرو رفتم
تهیونگ منو محکم گرفته بود سرم رو سینش بود و دستاش دور کمرم حلقه کرده بود
نفس های گرمش روی گردنم حس میکردم که باعث مور مور شدن بدنم شد
نمی دونم چرا یهو بغض کردم چرا یهو دلم خواست بزنم زیر گریه
آغوشی که بیشتر از چند ماهی بود که ازش محروم بودم و من الان دارمش
آروم ازم جدا شد و نگران نگاهم کرد
تهیونگ: خوبی؟
سری تکون دادم که جین کنارم زانو زد دستش روی گونم کشید
جین: چی شد آخه؟
تهیونگ: وقتی اومدم اتاق دیدم رو زمین افتاده احتملا از هوش رفته
متعجب نگاهش کردم
واااااااااااااات
من از هوش رفتم؟ من غش کردم ؟ ولی من که فقط خوابیده بودم
با متوجه شدن اصل قضیه چشامو بستم
اوه چون فک کردن غش کردم این جوری بالا سرم جمع شدن
یعنی اگه چیزیم نشه حتی بهم دست هم نمی زنن حتی نگاهمم نمی کنن
با یاد آوری زخمی شدنم و تغییر رفتار بعد و قبل برگشتم ، پوزخندی تو دلم زدم حتما باید زخمی بشم یا غش کنم که باهام خوب باشن اگرم که حالم عالی باشه بیان با حرف های نیش دارشون روزم رو عالی تر کنن
نامجون: مینی چت شد آخه؟
خواستم دهنمو باز کنم و بگم که هیچی ، فقط رو زمین خوابیده بودم ولی ، ولی نمی دونم چرا نتوستم
اگه بگم چیزیم نیست میرن و منو باز با خودم تنها میزارن باز باهام بد میشن مثل دیروز

من یه احمقم یه دیونه که با وجود اون همه حرف هایی که بارم کردن ، بد اخلاقی هاشون ، بی محلی هاشون بازم دوسشون دارم و عاشقشونم
عقل ندارم نههههه
و الان با یه توجه کوچیک بازم دلم لرزید
ولی من نمی خوام بازم باهام بد بشن پس اگه فقط یکم یه کوچولو وانمود کنم حالم خوب نیست بهم توجه میکنن نه ؟
فقط یکم ، من فقط یکم می خوام باهام خوب باشن ، مهربون باشن ، زیاد نه ، حداقل مثل یه برادر دوسم داشته باشن
نامجون: جیمین ... جیمین صدامو میشنوی
با صدا شدنم سرمو سمت نامجون برگردوندم
نمی تونستم حرف بزنم بغض بزرگی تو گلوم بود
نامجون: خوبی؟
جیمین:ن...نمیدو...نم
چشمامو محکم بستم آروم باش آروم باش جیمین
با یهو بلند شدنم سریع چشمام باز کردم و ناخودآگاه به لباس نامجون چنگ زدم
آروم روی تخت گذاشتتم دستی به موهام کشید
نگاهی بهشون کردم رنگ چشماشون یه جوری بود نگرانم شدن یا فقط ترحمِ
محکم ملافه زیرم رو جنگ زدم حالم داشت از کاری که داشتم میکردم بهم می‌خورد
من آدمی نیستم که به جای محبت، ترحم و دلسوزی رو بخوام به خودت بیا پسر
از نامجون فاصله گرفتم و روی تخت دراز کشیدم و پتو رو خودم کشیدم و آروم لب زدم
جیمین: می خوام بخوابم
جین: ولی آخه ...
بدون توجه بهشون پتو رو سرم کشیدم
کوک : باشه هیونگ تو بخواب استراحت کن ما...ما بیرونیم
صدای پاهاشون رو می‌شنیدم که از اتاق بیرون رفتن 
وقتی دیگه حس کردم کسی تو اتاق باقی نمونده پتو رو از رو صورتم کنار زدم
پوزخندی به حالُ روزم زدم احمق تو یه احمقی پارک جیمین تبریک میگم بهت
چند تا نفس عمیق کشیدم تا آروم شم که با بغل شدن ناگهانیم از جا پریدم
از عطر تلخ و سردش متوجه شدم یونگیِ
خواستم ازش فاصله بگیرم که حلقه دستاش محکم تر شد و بعد صدای آرومش رو  کنار گوشم شنیدم
یونگی: متاسفم ... به خاطر حرف های دیروزم....من...من از چیز دیگه ای ،از کسای دیگه ای عصبی بودم ...نمی دونم اصلا چرا یه لحظه اون حرف هارو گفتم ،می دونم زیادی بود من فقط می خواستم خشمم خالی شه....من فقط...آاااح....من فقط معذرت می خوام خیلی معذرت می خوام مینی
جیمین : مهم نیست
یونگی: چرا خیلی مهمه ، چون باعث شدم قلبت برنجه
جیمین: گفتم که مهم نیست
یونگی: ولی برای من مهمه ، چون چشمای خوشگلت به خاطر من خیس شدن
با چیزی که گفت یه لحظه هنگ کردم اون بهم گفت چشمام...
بی اینکه متوجه بشم اشکام سرازير شدن ، قلبم همزمان دو تا حس رو تجربه کرد غم و شادی رو
بدون اینکه اختیاری تو حرفام داشته باشم آروم گفتم
جیمین: نیست...برای هیچ کدومتون مهم نیستم
بوسه ای روی سرم زد
یونگی: این طور نیست تو برای هممون مهمی ، با ارزشی ، تو برای ما خیلی بیشتر از چیزی که فک کنی با ارزشی
جیمین: پس چرا باهام این کارا رو می‌کنین؟ چرا اذیتم میکنین؟ چرا؟...چرا باهام مثل یه تیکه آشغال رفتار می‌کنین؟ پس چرا باهام مثل یه آدم اضافی برخورد می‌کنید؟...چرااااا؟!!
نفس نفس میزدم داشتم خفه میشدم
با پایان حرف از جدا شد روی تخت نشستُ چیزی نگفت
آخه چی برای گفتن داره می خواد چی بگه
خاک بر سرت جیمین چی رو از کی پرسیدی
یه دفعه از بازوم گرفت و مجبورم کرد به حالت نشسته در بیام و درست روبه روی خودش نشوند و با جدیت بهم زل زد
یونگی: این مزخرفات چیه برای خودت داری میگی هان؟ آشغال ؟؟ اضافی؟آااااح
بازوم ول کرد و چنگی به موهاش زد بینیمو بالا کشیدم
چش شد چرا این جوری کرد
دوباره از هر دو بازوم گرفت سمت خودش کشید جوری که صورت هامون فقط چند سانت از هم فاصله داشت
نگاهم رو به چشماش دادم با چیزی که دیدم انگار روح از تنم خارج شد
چشماش چرا داشتن برق میزدن
یونگی: تو همچین حسی داشتی ؟
چیزی نگفتم که دوباره خودش به حرف اومد
یونگی: معذرت می خوام ، یونگی هیونگت متاسفعه
جیمین: من...من معذرت خواهی نمی خوام فقط چرا چرا باهام اینجوری شدین ؟من چی کار کردم؟ اذیتتون کردم ؟ م...من کار اشتباهی کردم ؟ من چی کار کردم که لایق این رفتارا بودم ؟ آخه چی کار ؟
تند تند سرشو تکون داد
یونگی: هیچ کار ، تو کاری نکردی ، تقصیر تو نیست باشه ، دیگه این جوری فک نکن
بلند خندیدم 
خنده‌ی رو لبم با اشکایی که از چشمام میریختن خیلی متفاوت بود
با مشتم کوبیدم به سینش تا ولم کنه خودمو عقب کشیدم
حس خفگی داشتم انگار یکی با دو دستش داشت گلوم رو فشار میداد
جیمین:پس دلیلش چیه هااااااان ؟ چرااااا باید یه روز بیدار شم ببینم همه باهام بدن چراااااااااا ؟ اگه من مقصر نیستم پس چراااااا ...من..هقق...مگه....
دیگه نتوستم جلوی هق هق هامو بگیرم ولی همون طور ادامه دادم
جیمین: اصلا تو واسه چی اینجاااااایی هاااان برو بیرون ... برو مثل چند وقتی که نبودی بروووو ‌

عشق پنهانWhere stories live. Discover now