part 58

2.4K 344 171
                                    

جیمین ویو

لوسیون بدنم رو برداشتم و شروع کردم به زدن
نگاهی به خودم توی آیینه کردم
من رسما دارم خودمو برای رابطه آماده میکنم
آهی کشیدم بدجور استرس دارم
کرم مرطوب کننده با رایحه فندق رو برداشتم
آروم آروم روی پوست دستم زدم تا بیشتر جذب شه
از وقتی پسرا فندوق صدام میکنن
علاقه عجیبی به فندوق پیدا کردم
جوری که همه لوسیون‌هام فندقی شده
کمد رو باز کردم و یه ست مشکی تیشرت و با شلوار بگ راحتی برداشتم یه باکسر سیاه رنگ هم برداشتم ولی ناخداگاه نگاهم رفت سمت چمدون
با فکری که به‌ سرم زد آب دهنمو قورت دادم سرمو چرخوندم تا نرم و برشدارم
جیمین : خدا ازت نگذره چان با این ایده هات
لباس هامو پوشیدم و سمت در رفتم و نگاه آخری به چمدون کردم و بیرون رفتم

از پله ها پایین اومدم
صدای خنده و حرف زدنشون رو می‌شنیدم لبخندی زدم ولی با شنیدن صدای زنگ گوشی از طبقه بالا خندم محو شد
لعنتی من الان اومدم پایین دو دیقه زودتر زنگ میزدی خووووووب
با بیچارگی دوباره اون همه پله رو بالا رفتم
گوشی رو برداشتم شماره ناشناس بود‌
شونه ای بالا انداختم و جواب دادم
جیمین: بله ؟
با نشنیدن صدایی گوشی رو پایین آوردم خواستم قطع کنم که صدایی شنیدم که کاش نمیشنیدم
سو : سلام
با تردید صداش کردم
جیمین: س...سو؟!
سو : خودمم ، خواهش میکنم قطع نکن لطفا
جیمین: چی میخوای ؟
سو : میخوام ببینمت
جیمین: چی؟
سو : توی نزدیکی های ورودیه محوطه‌ام بیا اینجا
چشمام چهار تا شد
جیمین: چه طوری ممکنه تو تو زندان بودی؟
سو : اینش مهم نیست بدون اینکه به کسی بگی از ویلا بیا بیرون تو که دوست نداری بلایی سرشون بیاد مگه نه؟! اگه نیای من میام ... منتظرتم
با قطع شدنش نفس حبس شدمو بیرون داد
جیمین: خدای من دوباره از کجا پیداش شد
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم
باید بهشون بگم نمیتونم تنهایی برم
اگه بگم ممکنه بلایی سرشون بیاره
خدای من چیکار کنم
جیمین :چاره ای جز رفتن ندارم لعنتی
دستامو روی میز گذاشتم که چشمم به چاقوی کنار میوه ها افتاد سریع برداشتم و توی جیبم گذاشتم
امیدوارم مجبور نباشم ازش استفاده کنم




دقیقا جایی بودم که گفته بود‌ ولی خودش کجاست
دور و اطرافم نگاه کردم
نکنه خالی بسته بود و فقط می‌خواست منو بترسونه
سو : بلاخره اومدی
با صداش که دقیقا نزدیکم بود یه سکته ریز رو رد کردم
ولی نباید ترسم رو نشون بدم
سمتش چرخیدم و قدمی به عقب برداشتم و بدون گفتن چیزی بهش نگاه کردم که سرش رو پایین انداخت
سو : متاسفم که برای اینجا کشوندنت تهدیدت کردم
ابرویی بالا انداختم وااااات
سو : نمیخواستم بترسونمت فقط میخواستم باهات حرف بزنم
در حالت عادی باید ازش وحشتناک بترسم ولی چرا حس میکنم قرار نیست کاری کنه 
جیمین : گوش میدم
سو : از زندان فرار کردم تا ... تا ازت به خاطر همه چیز عذر خواهی کنم و نگرانت بودم میخواستم ببینم حالت خوبه
جیمین : خودت تا مرگ منو میبری بعد نگرانم میشی ؟ چرا ؟
سو : به خاطر عشقم به تووووو
با دادی که کشید آب دهنمو قورت دادم
سو : از عشقی که بهت داشتم دیونه شده بودم فقط تو رو میخواستم به هر قیمتی که شده ... من ... دوست داشتن کسی که دوست نداره خیلی سخته خیلی
می‌فهمیدم چی میگه میتونستم درکش کنم اما لازم بود انقدر بد باشه
سو : فک میکردم میتونم داشته باشمت ولی ..
حرفش رو نصفه ول کرد ، نفس عمیقی کشید انگار که برای گفتن حرفی که میخواست بزنه تردید داشت
تو چشمام زل زد
سو : میدونم چه قدر دوسشون داری و عشق بی حد و اندازه اونا رو هم با چشم دیدم ، من فقط احمق بودم احمق ... معذرت میخوام به خاطر همه چیزهایی که به خاطر عوضی بودن من تجربه کردی ... لطفا همیشه خوشحال باش اونا آدم های خوبین خوشبختت میکنن اینو مطمئنم
به چشماش نگاه میکردم این سو با اونی که چند ماه پیش توی بازداشتگاه دیدم فرق داشت چی تغییر کرده که انقدر عوض شده
سو : میشه برای آخرین بار بغلت کنم
قدمی به عقب برداشتم
سو : باشه ازم نترس مجبورت نمیکنم .... فقط بهم بگو میتونی یه روز منو ببخشی؟
جیمین:فک نمیکنم ... شاید یه روزی
لبخندی زد که قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد
با بارید بارون نگاهمو ازش گرفتم به آسون دادم که قطره های بارون آروم اروم می‌چکیدن
سو : بگیرش
به چتری که تو دستش بود نگاه کردم و با تردید ازش گرفتم و بالای سرم نگه داشتم
سو : آخر این جاده یه کافه کوچیک هست به اون پلیسه بگو اونجا منتظرشم ... این آخرین دیدارمون بود دیگه هیچ وقت منو نمی‌بینی بهت قول میدم
ازم فاصله گرفت چند قدمی دور شد ولی دوباره سمتم برگشت با صدای بلندی داد زد
سو :به اون عشق های بی اخلاقت هم بگو که بازی رو اونا بردن ، خوش شانس بودن ... خداحافظ جیمین ... خداحافظ عشق ممنوعه من
انقدر بهش خیره شدم که آخرش از دیدم محو شد
بدون اینکه نگاهمو از جاده بگیرم لب زدم
جیمین : زندگی یه بازی نیست که برد و باخت داشته ... یا هست؟... شایدم حق با اونه ولی ... ما هم نبردیم ... ما هم‌ کلی توی این بازی سوختیم و درد کشیدم ... ولی حداقلش پایانش برای ما شیرینه ... زندگی خیلی طولانیه سو ... امیدارم بتونی باقی عمرت رو خوشحال باشی
نفس عمیقی کشیدم تا بوی بهشتی بارون توی ریه هام حس کنم
من عاشق بارون و بوی قشنگشم
مسخرست که الان به این فک کنم اما من بارون رو دوست دارم
یه پیام کوتاه برای هیون فرستادم تا زود تر بیان
اینم تموم شد ...
بالاخره ...
داستان بلند بالایی باهات داشتم سو ...
یه داستان پر از درد و سختی ...
اگه همه اینا رو به یه نویسنده بگم شاید ازش یه فیک ۵۰ پارتی بسازه و اسمش رو بزاره عذاب جیمین
شاید اگه کس دیگه‌ای جای من بود آرزو می‌کرد کاش این اتفاقات هیچ وقت نمی افتاد
ولی من برعکس ، از اتفاق افتادن همه اینا خوش حالم
چرا که شاید اگه سو نبود هیچ وقت هیچ کدوم جرعت اعتراف کردن به هم رو نداشتیم و آخر سر هر کدوم از ما ، با یه عشق بزرگ تو سینمون کنار هم میسوختیم
آهی کشیدم و چتر رو محکم تر تو دستم نگه داشتم
قدم زنان سمت محوطه‌‌ی محافظتی حرکت کردم بدیه داشتن یه جنگل خصوصی هم اینکه راهش طولانیه
با ویبره رفتن دوباره گوشیم تک خنده ای کردم
احتمالا قراره به خاطر کاری که کردم پارم کنن
نامجون : جیمین جیمنااااااا
سر جام ایستادم و به نامجونی که مثل جت داره سمتم میاد خیره شدم
از اون همه سرعت زیر بارون واقعا ترسیدم
نکنه پاش لیز بخوره بیفته
کاش یکم اروم‌تر بیاد
زیر بارون خیس شده بود و تیشرت سفید رنگش به تن ورزیدش چسبیده بود 
با رسیدنش بهم محکم بغلم کرد جوری که داشتم تو بغلش لح میشدم
نامجون : خیلی ترسیدم ... چرا بهم‌‌‌ نگفتی ؟ چرا تنها اومدی؟ اگه بلایی سرت می‌آورد چی؟ اگه ...
دیگه نذاشتم بیشتر از این حرف بزنه و با کوبیدن لبام روی لباش ساکتش کردم
یه بوسه پر از آرامش بود نه از روی شهوت و لذت
میخواستم با بوسیدنش آرومش کنم و آروم شم
و اون ترس توی چشماش رو از بین ببرم
آروم ازش فاصله گرفتمو پیشونیم رو پیشونیش چسبوندم
جیمین : ششش آروم‌باش ... آروم
نامجون : جیمین؟
جیمین : اینجام چیزی نشد خوبم
نامجون : ترسیدم
جیمین : میدونم ببخشید
دستشو روی گونم کشید
نامجون : دیگه هيج وقت اینکارو نکن ... همه چیز رو باید بهم بگی فهمیدی ؟
جیمین : فهمیدم
نامجون : کجا رفت ؟
جیمین : خیلی وقته رفته نمیتونی بهش برسی
ازم فاصله گرفت و دستی به موهای خیسش کشید
نامجون : کدوم طرف رفت ؟
با قطع شدن بارون چتر کنار گذاشتم و بهش نگاه کرد
جیمین : میخوای چیکار کنی؟
نامجون : پیداش کنم و اون چشماشو در بیارم و زبونش ببرم تا دیگه نه بهت زنگ بزنه نه بتونه ببینتت خوبه ؟
جیمین : نامجون ؟
نامجون: اصلا باید بکشمش تا دیگه نتونه ...
جیمین : نامجون
نامجون : چیه؟
بدون گفتن چیزی توی چشمایی که داشت ازش آتیش می‌بارید زل زدم و آروم سمتش رفتم و بغلش کردم سرمو روی سینش گذاشتم که دستاش دور کمرم حلقه شد
جیمین : میشه دیگه فراموشش کنیم
نامجون : به نظرت میتونیم؟
جیمین : اگه بخواییم آره
نفس های عمیق و پر صدایی میکشید تا خودش رو آروم کنه
نامجون : باشه هر چی تو بگی ولی به شرطی که دیگه هیچ وقت چیزی رو ازم مخفی نکنی قبوله؟
جیمین : قبوله ... بقیه کجان ؟
نامجون: تو ویلا ، اونا خبر ندارن ، وقتی هیون زنگ زد فقط خودمو اینجا رسوندم
جیمین: پس بیا بهشون نگیم هوم؟
نامجون : اینم باشه ... ولی این کارت بی جواب نمیمونه
با مکیدن گوشم و صدای بمش لرزی به تنم انداخت
نامجون: بدجوری قرار تنبیه بشی بیبی فراموش نکن
آب دهنمو قورت دادم کمی ازش فاصله گرفتم
به گا رفتی جیمین
دستمو گرفت و سمت ویلا حرکت کردیم


عشق پنهانWhere stories live. Discover now