چپتر 40 : سرنوشت از نو رقم میخورد

7 3 3
                                    

استکان یشمی را بلند کرد و درون سینی کنار شیرینی ها گذاشت . سینی را بلند کرد تا برای برادرش ببرد . درست قبل از انکه برگردد صدای جیغ بانوان رقاص را شنید. 

"ااااااااااااااااااااااااااااااااااااه"

"واییییییییییییییییییییی خدای من!!"

هائو برگشت ، دید سربازانی وارد عمارت شدند و مهمانان همه حراسان به سمتی میدوند . احساس میکرد چشمهایش دارند او را بازی میدهند ولی اینطور نبود . انها سربازان شیلا بودند. 

خشکش زده بود و میلرزید و در چشمانش حراس جمع شده بود ، دستانش کم کم از لرزش زیاد سست شدن و سینی از دستش پایین افتاد . استکان یشمی شکست و چای زمین را خیس کرد و شیرینی ها با خورده های ظرف چینی ای که درونش چیده شده بودند نقش بر زمین شدند . هائو یک قدم به عقب برداشت و به میز پشتش برخورد کرد و قوری را هم از روی میز انداخت و از برخورد داستش با قوری ، پشت دستش سوخت. اما چیزی حس نکرد . چیزی نگفت . تنها با ترسی توصیف ناپذیر به رو به رویش خیره شده بود . 

"جیه جیه! جیه جیه! جیه جیه به خودت بیا"

هائو با دیدن رویی تازه توانسته بود از خلسه خارج شود . 

"چه اتفاقی داره میافته؟"

"شیلا به پایتخت رسیده ، تو باید با مادراز اینجا فرار کنی ، من و پدر به بقیه کار ها میرسیم"

بانو سانگ دست هائو را گرفت و او را با خودش به سمت خروجی کشید ولی هائو دستش را ازاد کرد و به سمت رویی برگشت

"دی دی ، نمیتونم بزارم اینجا بمونی تو هم بیا"

"منظورت چیه ؟ من یه مردم باید اینجا بمونم و در برابر دشمن از کشورم دفاع کنم . . . "

"پس منم میمونم"

"تو نمیتونی اینجا کاری بکنی . فقط با مامان برو زود باش"

بانو سانگ اینبار به زور او راکشید . هائو تمام مدت به پشت سرش نگاه کرد و دی د اش را صدا زد در حالی که رویی با دور شدن انها رویش را برگرداند و رفت تا با دشمن بجنگد .

بانو سانگ سعی کرد تمام خانوم ها را از راه مخفی عمارت خارج کند. با این حال بیرون عمارت هم امن نبود و سربازان زیادی بودند . انها تقریبا در تونل مخفی ، گیر افتاده بودند . نه راه پس داشتند و نه پیش در همین حال دیدند که جمعیت زیادی از ورودی عمارت وارد شدند . در میان انها جوانی تنومند و بلند قد با موهایی مشکی و پوستی تقریبا عسلی  وارد عمارت شد هائو با دیدن ان قامت ، عقلش را به کل از دست داد 

(اگه الان نرم همشون میمیرن)

هائو با عجله از تونل به سمت داخل عمارت حرکت کرد ولی بانو سانگ جلویش را گرفت

"کجا داری میری؟ میخوای بمیری؟"

"مادر بذار برم. . . اگه نرم تمام عمرم حسرتش رو میخورم . . . خواهش میکنم بهم اعتماد کن"

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 2 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)Where stories live. Discover now