"خیله خب،بهت میگم به شرطی که بیای کنارم بشینی.دقیقا اینجا!"
هانبین به گوشه صندلی که دو نفر به راحتی میتونستن روش بشینن اشاره کرد. صندلی چوبی بود ولی روی صندلی کاملا با تشکچه های رنگارنگ و گلدوزی شده تزئین شده بود و از سه جهت پر از کوسن و بالشت بود که به هر حال میشد راحت و لوکس در نظر گرفتش. هائو تنها تصمیم گرفت بیخیال دریافت این جواب شود و به خوردن ادامه دهد ولی
"بیخیال! نکنه میترسی بخورمت؟ من که ادم خوار نیستم! اهریمنم نیستم که خونتو بمکم . ازچی میترسی؟ اگه نیای پس من میام. البته که اگه من بیام جوابی نمیگیری ولی اگه خودت بیای..."
نیازی به ادامه جمله نبود چون هائو بسیار ارام ولی استوار بلند شد و جوری کنار صندلی نشست که کوچکترین برخوردی به هانبین نداشته باشه و با چاپستیک مشغول خوردن تنقلات بیشتر شد.
"خیله خب حالا که اومدی کنارم چاره ای ندارم جز اینکه چونمو بخاطرت خسته کنم "
<بفرمایید لطفا!>
هانبین کمی فکر کرد بعد کمی به عقب تکیه داد و سعی کرد ارنجش را به شانه هائو تکیه دهد ولی هائو جاخالی داد و هانبین با یک تلنگر خودش را جمع و جور کرد و نگاهی نامید کننده به هائو انداخت و نفس عمیقی کشید و دستانش را پشت گردنش گذاشت و چشمانش را بست و
"خب فکر میکنی بخاطر وفاداری به امپراطور یا مردمه؟"
چشماشو باز کرد و برای دریافت پاسخ به هائو خیره شد
<ژنرالی که سال ها برای یه کشور میجنگه همه ی این تلاش رو برای مردم و امپرطور میکنه تا در ارامش باشن ولی خب قطعا منظور شما اینه که دلیل مهمتری وجود داره؛مگه نه؟>
"البته که وجود داره!چه ارزشی داره تمام عمرتو برای امپراطوری بجنگی که اگه در شرایط بحرانی گیر کنه و لازم باشه خیلی راحت تمام کار های گذشته رو فراموش میکنه و راحت میکشتت؟ یا چرا باید برای مردمی که تا یه شایعه میشنون ازت متنفر میشن زندگیتو بدی؟"
<...ولی مگه دلیلش محافظت از وطن و عزیزان نیست؟ پدرم همیشه میگفت باید برای محافظت از کسایی که دوست داریم بجنگیم نه برای بدست اوردن اسم و رسم یا سرگرم کردن خودمون با کشتن مردم بی گناه>
"فکر می کنی کشور های مختلف کنار هم میتونن تا ابد در صلح بمونن؟ همیشه با درگیری های کوچیک میشه همه چی رو درست کرد؟ وقتی سه سرزمین از هم جدا بودن همیشه با هم درگیر و ضعیف بودن و چون اتحاد نداشتن نمیتونستن در مقابل تانگ بیاستن ولی امروز قدرتشو دارن. فکر میکنی فقط چون الان مردم سه سرزمین بهتر میتونن زندگی کنن؟ نه! چون...."
"ژنرال! دیگه باید حرکت کنیم..."
"...بسیار خب."
هانبین نگاهی به چهره هائو انداخت. حتی با یک نگاه هم میتونست بفهمه که هرچیزی که تا به امروز این دختر بچه بهش باور داشته دود شده و رفته هوا و دیگه نمیدونه چیزایی که میدونسته درست بودن یا نه . کاملا پریشان و در هم بود و با انگشتاش ور میرفت.
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...