اکسترا چپتر 11/1:من توی خواب دیدمشون...اونا از من ناراحت بودن

22 5 0
                                    


ان شب هائو ارام در اغوش همسرش خوابیده بود و گرمایی بینهایت زیبا و با محبت را احساس میکرد. همه چیز عالی بود یک خواب فوق العاده ...در رویایش به عمارتشان در شهر مرزی کوچکش برگشته بود و در عمارت میدوید . از راه روی سنگ فرش می گذشت از کنار گل صدتومنی سفید که با مادرش بانو سانگ کاشته بود گذشت و به داخل تالار اینه رسید در تالار پدرش روس صندلی بزرگش نشسته بود و مادرش شانه های همسرش را ارام ارام ماساژ میداد.

"مامان !بابا! شما اینجایین؟ شما زنده اید؟ مامان ببین ... من الان میتونم بلند حرف بزنم ...تازه دیگه مجبور نیستم مثل دخترا لباس بپوشم"

بانو سانگ نزدیک شد و ارام گفت"عزیزم...تو خیلی بزرگ شدی...میدونستم موفق میشی ولی ... چرا با قاتل پدر و مادرت باید میرفتی؟چرا ؟ تو پسره خائن!توی هرزه!"

بانو سانگ فریاد میکشید و با عصبانیت با پسرش اشاره میکرد در پشتش ژنرال ژانگ هم محکم بر دسته صندلی کوبید و ایستاد

"تو پسره جنده!جرئت نکن جایی بگی پسر منی . من پسری مثل تو ندارم! سربازا بگیرینش"

سربازایی ظاهر شدن و بازوانش را گرفتند او را وادار به زانو زدن کردند .بانو سانگ هنوز نفرین میکرد و او را سرزنش می کرد ژنرال هم با اخم و خشم به او نگاه میکرد.

"دست و پاهاش  و زبونشو قطع کنید!"

"نه!پدر ... مادر....اینکارو نکنید ....نگاه کنید من بعد از یه عمر میتونم درست حرف بزنم چطور میتونید...."

"ما پسری مثل تو نداریم...منتظر چی هستید قطع کنید."

سربازان دستور را اجرا کردن . هائو انتظار نداشت واقعا این اتفاق بیافتد ولی واقعا دست ها و پاهایش قطع شد و بعد زبانش را از ته بریدند پس از ان بانو سانگ نزدیک امد.

"توی زندگی من جرئت نکن پسر شی!"

بعد از ان شمشیرش را بالا گرفت.قطره ای اشک از گوشه چشم هائو بایین چکید و بعد شمشیر پایین امد

"نهههههههههههههه!"

"هائو!"

هائو خودش را در دستان هانبین یافت که با چهره ای نگران او را صدا میزند. گویا در تلاش بوده تا همسرش را از این کابوس رهایی دهد. 

حال و روز الان هائو کاملا اشفته بود. لباسش به علت عرق به تنش چسبیده بود و موهای خیس شده اش به پیشانی اش چسبیده بود و ادامه اش دور و ورش پخش شده بود. رنگش پریده بود و به شدت نفس نفس میزد. ابتدا به دست و پاهایش نگاه کرد و وقتی انها را سر جایشان یافت فهمید که همه اینها یه کابوس بوده.

بی اختیار بغضش ترکید و اشک هایش جاری شد در حالی که به شدت گریه میکرد هانبین را بغل کرد و محکم لباسش را چنگ زد.هانبین هم بر پشتش دست کشید و اجازه داد کمی ارام شود

"چیزی نیست!من پیشتم...همه چی درست میشه"

"هانبین..."

"بگو..."

"من...من..خواب دیدم که به عمارت ژانگ برگشتم.....اونجا پدر و مادرم و دیدم ولی انا منو نخواستن...اونا دست و پاهام و زبونمو قطع کردن و گفتن من پسرشون نیستم ...گفتن توی زندگی بعدی جرئت نکنم...نکنم که پسرشون بشم....من توی خواب دیدمشون ...اونا ازم ناراحت بودن....هانبین...من خیلی بدم...اونا راست میگن من یه خائنم ...یه هرزه جنده ام که بهشون خیانت کرده مگه نه؟!هانبین من خیلی بدم....من خیلی بدم"

"نه...تو بد نیستی....تقصیر تو نیست....تو چاره دیگه ای نداشتی...تو بهترین ادمی هستی که توی زندگیم باهاش اشنا شدم....چطور ممکنه بد باشی؟"

"نه...تو دروغ میگی...تو میخوای اینجوری ارومم کنی ولی من میدونم من خیلی بدم ....من بد ترین پسری هستم که یه پدر و مادر میتونن داشته باشن...."

اشک های هائو بند نمی امد و هانبین نمی دانست چه بگوید چون نه استعدادی در دلداری دادن داشت و نه حرف هایش تاثیرگذار بود چون هر چه میگفت هائو باور نمیکرد.

"من هیچ وقت دروغ نمیگم...تو واقعا بهترینی...این فقط یه کابوس بوده و بخاطر این بوده که تو زیاد بهش فکر میکردی...من مطمئنم پدر و مادرت از اینکه زنده و سالمی خوشحالن"

هانبین تلاشش را کرد تا همسرش را در ان حال و روز همراهی کند و تا زمانی که اشک هایش بند بیاید و به خواب برود او را نوازش کرد و در نهایت درحالی که او را در اغوض داشت به خواب رفت..

..................................................................................................................

اینو نه میشه فصل 1 حساب کرد نه فصل دو فقط یه اکسترا هست احتمالا تا قبل انتشار فصل دو یه چند تا اکسترا که پلی بین فصلامون بشه براتون مینویسم هیهیهیهیه حال کنین


ووت و کامنت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟//

Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon