🔞🔞🔞🔞چپتر 14 پارت 1: من بیگناهم!

23 6 1
                                    

زندان سرد و تاریک و نمناک بود . تنها چیزی که میتوانست اطرافش ببیند میله های چوبی کلفت بود که هرکدام به اندازه بازوی یه مرد قوی بود و تمام کف زندان با کاه پر شده بود . دست و پاهایش با زنجیر بسته شده بود با این حال تا حدودی میتوانست حرکت کند. سلولش در انتهای کل زندان قرار داشت و در ان تنها بود و سلول های اطرافش هم خالی بودند.

میدانست به دردسر افتاده ولی چطوری اش را نمیدانست.فقط میخواست بداند به چه جرمی در این حال است. سه سال گذشته را بی سر و صدا در عمارت سونگ گذرانده بود نه با کسی ملاقات کرده بود نه از عمارت بدون همراهی هانبین خارج شده بود. واقعا نمیدانست چه خبر است. یعنی امراطور فقط یه بهانه پیدا کرده تا او را برای تفریح بکشد؟

سرباز ها وارد سلول شدند و او را کشان کشان به بیرون بردند . فریاد میکشید و میپرسید که چرا او را بازداشت کرده اند ولی پاسخی نمی شنید. سخت ترسیده بود. او را به یک اتاق تاریک بردند و بعد از با کردن زنجیر ها او را با طناب به یک صندلی چوبی بستند. دو سرباز با دو چوب بلند دو طرفش ایستاده بودند. اب گلویش را قورت داد و پرسید.

"یکی میتونه جوابمو بده و بگه اینجا چه خبره؟"

همان لحظه بود جای دستی را روی صورتش احساس کرد که با شتاب به او سیلی زد

"خفه شو!اینجا من میپرسم و تو جواب میدی.مفهومه؟"

هائو به مرد خیره شد.او مردی با قد متوسط و چاق بود ریش یا سبیل نداشت و یک پیراهن قهوه ای با روپوش نارنجی و یک کلاه پارچه ای قهموه ای با نواری نارنجی در دورش به سر داشت. به نظر میان سال می امد زیرا صورتش مقداری چین و چروک داشت و در دستش یک چوب انار بلند و پر از خار و برجستگی داشت.

"تو...کی هستی؟من...چرا اینجام"

هائو دوباره از مرد سیلی خورد درحالی که با خشم به مرد خیره شد مرد به او گفت

"فکر کنم نفهمیدی...گفتم اینجا من میپرسم و تو جواب میدی...من بازپرسم و تو مجرم...مفهومه"

"من مجرم نیستم...من هیچ اشتباهی نکردم"

"اونشو دیگه من تشخیص میدم...یه بار ازت میپرسم...اگه عقل داشته باشی وقتی دارم به خوبی میپرسم باید راستشو بگی اگه نه ...پس از خشونتم ناراحت نشو.....تو اطلاعات اخرین نبرد فرمانده سونگ رو لو دادی و باعث مرگ پنج هزار سرباز شیلا شدی؟"

هائو برای لحظه ای جا خورد.کاملا لال شده بود. حتما همه انها شوخیشان گرفته بود. او؟! یک شخص عادی بدون هنر های رزمی که تمام مدت مثل یک زندانی یا بهتره بگیم در واقع به عنوان یک زندانی در یک عمارت زندگی می کند بدون ارتباط با دنیای بیرون ... ادمی که اگر خدمتکار ها را در نظر نگیریم به جز هانبین فقط با چهارنفر ارتباط دارد و انها همه زیردست های هانبین و شاهزاده گیووین هستند چطور ممکن است فرصتی برای لو دادن اطلاعات بدست بیاورد؟

"نمیفهمم چی میگی..."

مرد دو دستش را روی دسته های صندلی چوبی گذاشت و کمی خم شد

"نمیخوای اعتراف کنی؟ چون برادرت هم توی این جنگ بود اطلاعات ژنرال رو لو دادی تا برادرت زنده و پیروز برگرده. مگه نه؟متاسفم ولی خیلی بد شد که برادرت اسیر شد و یکی از اسرا هویتشو لو داد هاهاهاها حالا چی برای گفتن داری؟چون خیلی مهربونم یه بار دیگه میپرسم؛تو اطلاعات رو به تانگ لو دادی؟"

"کار من نبوده....و البته...من نمیدونستم برادرم هم توی این جنگ بوده"

"تو خودت راه سختو انتخاب کردی...ببین هزار تا روش شکنجه بلدم تا به حرفت بیارم ولی این بدن ضعیف تو تحملشو داره؟"

"من به کار نکرده اعتراف نمی کنم هرچند حتی اگه اینکار رو کرده بودم شرمی ازش نداشتم و با غرور بهش اعتراف میکردم... ولی متاسفانه من اینکار رو نکردم"

"....شکنجه اش کنین"

دو مرد چوب ها را ضربدری بین پاهای بسته هائو گذاشتند و با فشار وارد کردن در تلاش بودند پاهایش را کم کم بشکنند. هائو تلاش کرد صدایش را خفه کند ولی بعد از چند ثانیه دیگر توانش را نداشت و بلند فریاد کشید و ناله کرد. کماکان یک دقیقه در این وضع گذشت تا بازپرس به سرباز ها اشاره کرد تا بیاستند.

"میخوای ادامه بدیم یا اعتراف میکنی؟"

هائو از درد نفس نفس میزد و عرق کرده بود و سرش را به پشت صندلی تکیه داده بود. با شنیدن این سوال خنده ای با تمسخر کرد و گفت

"تو ... دنبال حقیقت نیستی فقط دنبال شنیدن دروغ مورد نظرت از منی...و من هیچ وقت به کار نکرده اعتراف نمیکنم"

"ادامه بدین!"

این شکنجه حدود یک ربع ادامه داشت شلوار سفیدی که ابتدا پایش بود حالا کاملا قرمز شده بود و به احتمال زیاد دیگر نمیتوانست روی پاهایش به ایستد.بیهوش روی صندلی افتاده بود و تکان نمیخورد.

"بیدارش کنین"

با این فرمان بازپرس سربازی یک سطل اب یخ را روی سرش خالی کرد که باعث شد به هوش بیایید و از سرمای اب بلرزد و نفس نفس بزند. بازپرس مو های پشت سرش را چنگ زد و صورتش را نزدیک کرد و دوباره پرسید

"اعتراف میکنی؟"

"کار من....نبوده...من نبودم"

"بزنیدش"

اینبار سرباز ها به جای اینکه به فشار وارد کردن تلاش کنند ساق پایش را بکنند ضربه های سنگینی با چوب به روی ران هایش میزدند. چوب ها به شدت سنگین و ضرباتشان دردناک بود با هر ضربه میشد صدای شکستگی استخوان و ایجاد زخم روی پوست را شنید. چیزی نگذشت تا علاوه بر ساق ها روی ران هایش هم سرخ و خونی شد در مجموع 40 ضربه تحمل کرد تا اینکه کاملا از هوش رفت ولی دوباره اب یخ او را به هوش اوردند و دوباره از او پرسش شد و او باز هم از اعتراف کردن امتناع کرد.

"ابزار شکنجه رو بیاریین میخوام تک تک انگشتاشو بشکنم"


...............................................................................


Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)Where stories live. Discover now