بیست سال قبل . . .
بسیار خسته و ناامید بود . او همه چیزش را روی این نبرد گذاشته بود تا بتواند انتقام بگیرد ولی حالا شکست خورده بود و اسیر شده بود و فرسنگ ها دورتر از وطنش در خاک دشمن در بند بود . هنگامی که به او را به سیاه چال بردند تنها چیزی که فکر میکرد این بود که هویتش نباید لو برود . چطور میتوانست اجازه دهد همه بفهمند برادر تنها خانواده باقی مانده برایش یعنی همسر ژنرال ست؟
اگه همه میفهمیدند چه به سر هائو میامد؟
تنها لازم بود دهنش را بسته نگه دارد و چیزی نگوید . پنج روز گرسنگی همه را خسته و ازرده کرده بود . انها قبل از این هم چیز خوبی برای خوردن نداشتند به جز برنج کپک زده که حتی برای همه کافی نبود . . . درواقع لزومی هم ندارد که به اسرا غذای بهتری داده شود .
همه اسرا را به صف کردند و مجبورشان کردند زانو بزنند .
"ایشون شاهزاده سوم ، گیووین هستن اگه جونتون رو دوست دارین و میخواین از گشنگی یا شکنجه نمیرین بهتر ه جواب بدین . معاون فرمانده شما کیه؟"
سکوتی در فضا حاکم بود و برخی به هم نگاه میکردند . رویی هم چشمانش را به زمین دوخته بود و هیچ احساسی در چشمانش نبود .
شاهزاده به لحنی بازیگوشانه ولی با جدیت شروع بع سخن گفتن کرد
"نمیدونم معاون فرمانده شما کیه ولی اگه توی این جمعیته باید از خودش خجالت بکشه ؛ اون یه ترسوئه که حاضر نیست در ازای زندگی سربازاش و غذا براشون خودشو تحویل بده"
"اون اون فرمانده ما قبل نبرد اون رو به عنوان معاون فرمانده ما انتخاب کرد اون ژانگ روییه"
یک سرباز بخاطر ترس و گشنگی هویتش را لو داد به همین اسانی رازش فاش شد . و از همه بدتر حالا همه میدانند او یک ژانگ است
"ببرینش اتاق بازجویی بقیه زندانی ها رو برگردونین و بهشون اب و غذا بدین"
"بله . . . سرورم به اون چی؟"
"بهش چیزی ندین فقط ببرینش تا ازش بازجویی کنم . . . اول باید به ژنرال سونگ اطلاع بدم"
"بله سرورم"
سربازان او را از زمین بلند کردند. برای خودش نگران نبود ولی برادرش هم حالا قاطی این مسئله میشد . . .
وقتی به اتاق بازجویی رسیدند او را روی یک صندلی نشاندن . دسته های صندلی و دو پایه جلوی ان بند های چرمی داشتند که با ان دستان و پاهایش را بستند . اتاق تاریک نمناک و پر از ابزار شکنجه مختلف بود .
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...