چهار ماه با این وضع گذشت.شکنجه و بازجویی روزانه باعث شده بود چیزی به معنای پوست برایش باقی نماند و تقریبا همه استخوان هایش شکسته بود و بخاطر تاریکی زیاد چشمانش به سختی میتوانست سایه های محوی از اشیا و افراد اطرافش ببیند.در چند روز اخیر حالش به شدت بدتر از قبل شده بود مدام حالت تهوع داشت و مدام در سلولش بیهوش می شد و نمیتوانست اب و غذای اندکی که به او میدادند را بخورد تا حدی که تنها از او استخوان مانده بود و حتی نمیشد گفت پوست ....
پس از درمیان گذاشتن مسئله با امپراطور ، از انجا که او نباید میمرد پزشک سلطنتی، پزشک سو برای معینه و مداوای او به زندان رفت و پس از مداوای زخم های او به نزد امپراطور بازگشت.امپراطور پرسید
"زنده میمونه؟نباید قبل از اعتراف کردن بمیره"
"عالیجناب اون دیگه پوستی روی تنش باقی نمونده و همه بدنش پانسمان شده به نظرم باید چند ماهی شکنجه اش متوقف شه و کمی بهش غذای بهتری داده شه تا گوشت بگیره...عالیجناب موضوع دیگه ای هم هست که من نمیدونم باید بگم یا نه...."
"بگو حتی اگه اشتباه باشه مجازاتت نمی نمیکنم"
"من فکر میکنم که اون...که اون...."
"بگو دیگه!!!"
"من فکر میکنم که اون 4 ماهه بارداره.."
"چی؟اون یه مرده!چطور ممکنه؟"
"سرورم دارویی هست که اگه مرد های تانگ بخورن میتونن باردار بشن...شاید اون...شاید اونو خورده باشن"
"همین الان ژنرال سونگ رو به اینجا بیارید"
سربازان بعد از رفتن به عمارت سونگ هانبین را به قصر اوردند . هنوز لباس های نازک سفید رنگ را به تن داشت و با دستانش دستبندی فلزی با زنجیر تا حدودی بلند تر از حالت معمول زده بودند. وارد اتاق شد ،زانو زد و به امپراطور تعظیم کرد .
"هانبین...همسری که ازش طرفداری می کنی ذره ای برات ارزش قائل نیست چرا براش این سختی رو بجون میخری؟"
"امپراطور چرا این فکر رو میکنن؟"
"پزشک سلطنتی همسرت رو معاینه کرده و گفته که اون 4 ماهه بارداره ولی شما در این مدت پیش هم نبودین...جطور ممکنه که...."
"همسرم ازم بارداره؟؟"
"اون قطعا بچه تو نیست تو توی سال گذشته باهاش نخوابیدی"
"اون بچه ما دو نفره... من شب قبل از امدن بهه درباره به پایتخت اومدم و شب رو با همسرم گذروندم و به خاطر دارویی که بهش دادم اون بچه منو بارداره"
"هانبین..اگه به پایتخت اومده بودی باید اول به من میگفتی...میدونی این خودش یه جرمه؟"
"سرورم...گستاخی این حقیر رو ببخشید ولی دروازه های قصر ساعت 10 بسته میشه و من راس 12 به پایتخت رسیدم و نمیخواستم تولد همسرم رو از دست بدم ... من هر مجازاتی رو قبول میکنم"
![](https://img.wattpad.com/cover/366400233-288-k577161.jpg)
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...