هائو روی صندلی چوبی با طراحی ققنوس و گل های یاس نشسته بود و روی میز کنار دستش کاسه چینی با گل های ابی رنگ بود که دارویش را در ان خورده بود و حالا از پنجره ای که کنارش بود به بیرون نگاه می کرد ارنجش را به گوشه چهارچوب تکیه داده و دستش را تکیه گاه صورتش کرده بود.
هوای بیرون کاملا تاریک شده بود با این حال عمارت سونگ بخاطر مشعل ها و شمع ها روشن بود و عطر گل های صدتومنی و جاسمین در تمام عمارت پراکننده بود.نزدیک بهار بود و هوا به سمت گرمی میرفت. غنچه های شکوفه گیلاس هنوز کاملا خفته بودند و در جای گرم خود لذت میبردند و اماده برای شکوفا شدن بودند. غاز ها دیگر در لانه چوبی خود مشغول استراحت بودند و گربه ی سفید رنگی که در عمارت بود از بیرون کنار پنجره نشسته بود و به شخصی که درون اتاق بود خیره شده بود.
"می...میخوای ..اهم اهم اهم ...بیای تو؟اهم اهم اهم....وقتی شیطان بزرگ اومد ...ازش اجازه میگیرم و میارمت داخل اهم اهم اهم"
هائو سعی کرد برای دوری از باد سردی که ناگهان وزید پنجره را ببندد ولی سوختگی دستش به شدت درد گرفت و با صدای اخ دستانش را به خودش نزدیک کرد ولی ناگهان دو دست بزرگ و گرم دستش را گرفتند
"چطور دستتو سوزوندی؟"
"اهم اهم...موقع...جای خوردن ...اهم اهم..اشتباها سوزوندمشون"
"جفتشونو؟"
"بله"
"حالا یاد گرفتی به من دروغ بگی؟"
"اینطور نیست"
"راستشو بگو...ملکه بود یا خواهرم؟"
"گفتم که...اشتباها"
"خفه شو!"
هائو سکوت کرد و سرشو پایین گرفت؛هانبین چشماشو بست و نفس عمیق کشید و بعد به چهره هائو خیره شد با دستش صورتشو بالا اورد.
"نمی خوای راستشو بهم بگی؟ اگه بهم نگی ... منم فکر میکنم در حالی که تلاش میکردی فرار کنی به نحوی خودتو سوزوندی"
"اینطور نیست...من...من واقعا موقع چای خوردن ......"
"فکر میکنی نمیدونم کار خواهرم بوده؟خواهرم اینکارو برای درس دادن به خدمتکاراش زیاد انجام داده...و دستات بوی گل رز میدن پس چای گل رزیه که من برای خواهرم فرستادم...اتفاقی نبوده...تو بهم دروغ گفتی...."
"من...من..."
هانبین ناگهان لحنی خشن گرفت و اخمی کرد
"زانو بزن!"
"من نمیخواستم دروغ بگم...من فقط..."
"زانو بزن!...نذار برای بار سوم دستورمو تکرار کنم!"
هائو زانو زد و سرشو پایین گرفت. هانبین با نوک کفشش سر هائو را بالا گرفت
"چرا به زمین نگاه میکنی؟ نکنه میترسی؟ ولی چرا الان میترسی؟ قبل از اینکه بهم دروغ بگی باید میترسیدی!"
![](https://img.wattpad.com/cover/366400233-288-k577161.jpg)
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...