"درسته ، از راه اب میریم شیلا اونجا از بندر بون میونگ هان میریم به پایتخت."
بعد از این جمله هائو کاملا به گوشه ای از ارابه که معلوم نبود چه چیز خاصی دارد، خیره ماند. همه فضای اتاقک بسیار مجلل است و از چوب های مرغوب گردو ساخته شده و دارای پرده های ابریشمی بسیار مجلل و مرغوب است که روی انها گلدوزی های طلایی رنگ از گل و پرنده و حشرات وجود دارد؛ در یک کلام بسیار متناقض با حال و هوای جنگ و ارتشی است که دارد از جنگ بر می گردد و بیشتر حال و هوای برگشتن یه اشراف زاده سر به هوا از شکار شبانه را تداعی می کند.
بلاخره حتی صدای سم اسب و چرخ گاری و ارابه هم قطع شد و لحظه ای سکوتی واقعا خسته کننده در کل کاروان قالب شد. این سکوت سبب شد هانبین با بی حوصلگی بپرسد "چرا ایستادید؟"
"ژنرال... ما به لنگرگاه رسیدیم و چند نفر برای بررسی کشتی رفتن؛ وقتی همه چیز اماده شد میتونیم سوار کشتی بشیم"
"لازم نیست....یه مسافرخانه پیدا کن تا افراد غذا بخورن و استراحت کنن و برای کشتی، بگو 3 ساعت دیگه حرکت میکنیم.اگه قبول نکردن یکم نقره بهشون بده"
"بله ژنرال"
هانبین رو به هائو کرد و گفت" باید استراحت کنی؛ به هر حال نمیتونم وسط دریا برات دکتر بیارم و همش نگران باشم که نمیری"
<به نظرت برام مهمه که بمیرم یا زنده بمونم؟ مگه چیزی برام باقی مونده؟ >
"البته که باقی مونده مثلا ..."
هانبین به مغزش فشار اورد تا چیزی بیابد ولی دریغ از حتی یک چیز کوچک که برای این زیبا روی در بند باقی مانده باشد؛بنابراین فقط دهانش را بست و سکوت کرد ولی بعد از چند دقیقه سکوت شکست.
"هوی! گیووین! کدوم گوری موندی؟ این بچه هیچ کاری رو درست انجام نمیده، اگه بخاطر عمو جان نبود هیچ وقت به شاگردی قبولش نمیکردم!"
هائو با تعجب به هانبین نگاه کرد و دوباره شروع به حرکت دادن دستانش کرد
"داری ازم میپرسی چجوری تو این سن شاگرد دارم؟ خب بخاطر اینکه من خیلی قوی و باهوشم و عمو بهم اعتماد داره و پسر کوچیکش رو به من سپرده تا بهش جنگ و اصول نظامی رو یاد بدم. تو چی؟ چیزی هست که توش خوب باشی؟"
<...>
"بیخیال!تو عمارت ژانگ کلی گلدوزی و چین و لوح های نقاشی و خطاطی هست...یعنی هیچ کدوم از اینا رو بلد نیستی؟
<...من علاقه ای به این کار ها ندارم>
"..."
"ژنرال! من همه چیزو ردیف کردم! همین الان میتونیم برای استراحت به بهترین مسافرخانه لنگرگاه بریم و درباره کشتی....ده تیل نقره خرج کردم ولی میتونیم ساعت 11 حرکت کنیم."
![](https://img.wattpad.com/cover/366400233-288-k577161.jpg)
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...