چپتر 4/1 (اکسترا چپتر 2):من انتقامتونو میگیرم!

28 4 0
                                    

پسر بچه خواهر تازه دنیا امده اش را در اغوش گرفته بود و در اتاقک تاریک کمد دیواری مخفی شده بود. جرئت نداشت دستش را از جلوی دهان کوچک نوزاد بردارد. اشک در چشمانش حلقه زده بود ولی اجازه نمیداد صدایی تولید کند!

روی به روی چشمش ان سربازان بی رحم به مادرش تجاوز و سپس او را کشته بودند و سینه اش را شکافتند و قلبش را بیرون کشیدند.انها از هیولا ها هم وحشتناک تر بودند. پسرک میدانست در این عمارت دیگر شانسی برای زنده ماندن ندارد ولی باید خواهرش را که تنها یک ماه داشت را نجات میداد.با ترس و لرز از اتاقک بیرون خزید و چون اتاق را خالی دید از فرصت استفاده کرد تا خودش را به کانال مخفی واقع در تالار صداقت که روزی پدرش در انجا به کار هایش رسیدگی میکرد برساند و از انجا فرار کند.

همه ی زمین از خون و جسد پر شده بود و میشد بویی نا متبوع و ناله های زنان و مردانی به انها تجاوز میشد را از همه جا شنید.این دشمنان هر که را می یافتند ابتدا بی عفت میکردند و سپس بیرحمانه می کشتند. حتی پرندگان توی عمارت هم کشته بودند و گیاهان را سوزانده بودند.

از تالار ایین که مقبره ای برای ژنرال هایی که همراه پدرش جنگیده و کشته شده بودند  محسوب میشد داشت در اتش میسوخت.او مجبور شد راهی را که 10 دقیقه ای میشد طی کرد را در یک ساعت طی کند تا از سربازان دشمن مخفی شود ولی بلاخره به تالار رسید.به پشت میز کار پدرش رفت و صفحه نقاشی شده خونی را کنار زد و در مخفی کانال را باز کرد.

"پدر!مادر! متاسفم ولی...باید خواهرمو نجات بدنم پس نمیتونم با شما بمیرم....قسم میخورم که انتقامتونو به همین شکل میگیرم!"

پسر همراه خواهرش که در اغوشش بود کانال را طی کرد و از ان جهنم خارج شد.دو هفته پیاده ،همراه یک نوزاد 1 ماهه و بدون اب و غذا و پول راه رفت و خودش را به قصر رساند و تنها با نشان پدرش توانست هویت خودش را ثابت کند.

امپراطور او را قبول کرد و به او و خواهرش اجازه داد در قصر بمانند و همسر هشتمش که فرزندی ندارد مسعولیت تربیتشان را به عهده بگیرد.حالا خواهرش کسی را داشت که به او غذا بدهد و از او مراقبت کند همین برای اینکه ممنون بانو وانگ باشد.ولی این بانو هیچ وقت نمیتوانست برای او مثل مادرش باشد و این ابدا برای او کافی نبود تا بیخیال انتقام خانواده اش شود.

شب و روز تمرین کرد و خودش را قوی و قوی تر کرد تا اینکه در دوازده سالگی  از امپراطور تقاضا کرد تا او را به میدان جنگ بفرستد.امپراطور میلی نداشت ولی او بسیار مسمم بود پس موفق شد وارد ارتش شود .

او سال ها جنگید و تلاش کرد تا اینکه مقامش به خاطر دستاورد هایش روز به روز بالا تر رفت و هر روز بیشتر از دیروز درخشید

او فرماده کل قوا شد و پیروزی های بی پایانی بدست اورد و حالا اماده انتقام بود.

"پدر ! مادر!حالا میتونم انتقام شما رو بگیرم و روحتونو به ارامش برسونم!"




سلام به همه میخواستم بگم ممنون که تا اینجا داستانو خوندین  لطفا از کارم حمایت کنین تا ادامه بدم و اینکه امتحانات نهایی و شبه نهایی نزدیکه پس ممکنه هر شب نتونم اپ کنم مسی

Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt