هانبین رو به روی دروازه های قصر اسب و سپاهش را متوقف کرد. امپراطور و درباریان روی سکوی بزرگی در روبه روی دروازه برای استقبال او ایستاده بودند. هانبین از اسبش پایین امد و به سمت امرپاطور رفت و رو به رویش ایستاد و شنلش را به عقب هول داد و زانو زد.بخاطر وزش ملایم باد مو ها و شنلش در باد نیرقصیدند که بر ابهتش افزوده بود.
"ژنرال سونگ شما با درایت و شجاعتتون یک نبرد بزرگ را با موفقیت به پیروزی رسیوندید لطفا به ایستید"
"از اعلاحضرت بابت لطفشون ممنونم!"
هانبین بعد از ایت ایستاد و به امپراطور خیره شد.
"ژئرال شما مرد بزرگی برای شیلا هستید بگید چه پاداشی میخواید؟"
"سرورم من به وظیفه ام عمل کردم چطور بعد از همه لطفی که نسبت به من داشتید و اجازه این جنگ رو به من دادیذ ازتون چیز بیشتری بخوام؟"
"هاهاهاهاها همیشه از دریافت پاداش خودداری میکنید ولی من هم میدونم چی میخواید....همین جا اعلام میکنم اگه بچه تون یک پسر بود من اجازه میدم با همسرتون یک ازدواج مفصل داشته باشید و اونو همسر رسمیتون کنید و اینجوی پسرتون یک پسر مشروع محسوب میشه هاهاهاهاها"
"از لطفتون ممنونم عالیجناب!"
دربار پس از ان ادامه پیدا کرد و هانبین با دقت وضعیت فعلی را انالیزم میکرد . .هشت ماه به نظر عدد کوچکی میامد ولی برای کسی که باید در سیاست و قدرت زنده بماند دور ماندن از اخبار و اتفاقات برای هشت ماه واقعا یک بحران بزرگ بود.او باید تا میتوانست حواسش را جمع میکرد تا نکته ای از نظرش مخفی نماند. به هر حال پس از کار نوبت به خانواده میرسد.هانبین به عمارت سونگ برگشت و مستقیم به دیدن همسرش رفت.
در اتاق کوان رویی پس از کمک به پرادرش در نظافت برایش سوپ اورده بود و به ارامی به او غذا میداد هانبین پس از مواجه با این تصویر که این دو برادر با هم خوب کنار می ایند کمی ارام گرفت و لبخندی زد و وارد شد. وقتی وارد اتاق شد کوان رویی از جایش بلند شد و ظرف سوپ را توی سیتی روی میز گذاشت و بعد از احترام کذاشتنی حدودا اجباری به گوشه دیگر اتاق رفت و هانبین هم کنار هائو روی تخت نشست ولی هائو رویش را برگرداند و به او بی محلی کرد
"نمیخوای همسرتو که تازه از جنگ برگشته ببینی و باهاش حرف بزنی؟ناراحتی که سالم و زنده برگشتم؟"
"چطور میتونم ناراحت باشم که زنده و سالمی ... چیزی که ازش ناراحتم اینه که توی یه همچین شرایطی منو تنها گذاشتی .با این حال...میدونم چاره دیگه ای نداشتی پس حتی وقتی بهت بی محلی میکنم هم یکم خجالت میکشم ولی ...هنوزم ازت ناراحتم...."
"درک میکنم این مدت برات خیلی سخت گذشته...عزیزم من واقعا متاسف و خجالت زده ام که توی مهم ترین و سخت ترین لحظات زندگیت کنارت نبودم...."
"خیله خب اینبار میبخشمت ...خب....پیروز شدی؟"
"البته!!شیلا پانزده هزار نفر از سربازای تانگ رو کشته و اسیر کرده ..امپراطور بخاطرش خیلی خوشحال شدن و حتی گفتن اگه بچه امون پسر باشه تو میتونی همسر رسمیم بشی و بچه امون بچه مشروع من باشه"
"ولی...اگه دختر بود چی؟"
"اونوقت من هیچی براش کمتر از یه بچه مشروع نمیذارم .اون به هرحال بچه منه من هم دختر دوست دارم هم پسر پس به هر حال دوسش دارم و بهترینم رو براش انجام میدم"
هائو لبخندی زد و با تکان دادن سرش تایید کرد که با او موافق است وراضی شده. کوان رویی گوشه دیگر اتاق به حرف هایشان گوش میداد و تا حدودی به نظرش رسید که این ژنرال سونگ واقعا برادرش را دوست دارد و به او عشق میورزد پس لبخندی کوچک ناخواسته بر صورتش امد ولی وقتی برگشت تا به سمت انها برود دوباره چهره اش جدی شد.
"اگه حرف های شما مرغ عشقا تموم شده هائو باید غذاشو بخوره"
"نه!نمیخورم من اصلا این سوپو دوست ندارم...من مالاتانگ میخوام!"
"بیش از حد تند و چربه برات خوب نیست مطمئنم ژنرال هم بهت اجازه نمیده بخوری.مگه نه؟"
"البته که نه ولی اگه یه نفر موقع بارداری ویار کنه یعنی بچه اون چیزو میخواد پس اگه نخوره هم نمیشه مگه نه؟....میگم یه ظرف کوچیک برات بپزن که کمتر تند و چرب باشه. خوبه؟"
"ممنونم عزیزم تو بهترینی!"
"پس فعلا سوپتو بخور"
"باشه"
............
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...