هانبین بلند شد و با عجله شمشیرش را برداشت و به سمت در رفت .اروم در را گشود و وقتی شرایط رو مناسب دید بیرون رفت و در را هم بست.هائو تقریبا میدانست که بیرون این اتاق یک خون ریزی بزرگ اتفاق خواهد افتاد. حتی اگه سربازای شیلا همه جان ندهند ؛قطعا مهاجم ها ،همگی خواهد مرد.
بیرون از اتاق هانبین به محض خروج متحیر شده بود.
"سربازای تانگ؟"
چطوره ممکن بود؟ امکان نداشت!ژنرال بزرگی که هیچ وقت از خودش ردی نمی زاره ؛هانبین ردش زده شده بود؟هانبین مخفیانه دژ را گرفته بود و با اینکه خون به پا کرده بود اجازه نداده بود خبر تصرف شهر به بیرون درز کنه و سریع تعداد کمی سرباز با لباس مبدل برداشته بود و به عنوان یک تاجر این مسافت را طی کرده بود.پس چطور ممکن بود لو رفته باشد؟ فقط یک احتمال وجود داشت...
"ژانگ-چینگ-چیان!"
مگر اینکه کسی از ان شهر زنده مانده بوده باشد و خبر ها را به روشی که خدا میداند ، به پایتخت ارسال کرده باشد. تنها کسی که زنده مانده و توانایی این کار را دارد هم کسی نیست جز دخترکی که در اتاق اسیر شده بود!
خون در رگ های هانبین جوشید.چهره اش لحظه ای سرخ و بعد طبیعی شد شمشیرش را با انرژی شی پر کرد و شروع به کشتن دشمن کرد.هیچ کس از زیر شمشیرش زنده بیرون نمیامد یک قدم به عقب برداشت ؛شمشیرش همان مسیر را طی کرد و سپس با قدم های استوار شروع به دویدن کرد و شمشیرش هر کس در مسیرش بود تکه تکه کرد.همان طور که میدوید شمشیری از سمت راست به او نزدیک شد ولی او نیاستاد بلکه به عقب خم شد .تقریبا یک وجب تا زمین فاصله داشت و در حالی که به جلو سر میخورد تعادلش را حفظ کرد و در یک لحظه با شمشیرش گلوی مهاجم را برید و خون حریفش بر روی صورت زیبا ولی کمی افتاب سوخته اش ریخت.
هانبین بیش از 3 ساعت کنار سربازانش جنگید تا اینکه بالاخره تمام مهاجمان کشته شدند.
"ژنرال!120 نفر از سربازان دشمن رو کشتیم و 21 نفر کشته و 30 زخمی دادیم"
"چند نفر...فرار کردن؟"
"هیچی!"
"خوبه!"
معلوم نبود چرا ولی شقیقه های هانبین ورم کرده بود و چهره اش از سرخ به کبودی تغییر رنگ میداد. انگشتانش را در مشتش فشرد و گفت"یه چیزایی هست که یکی باید الان برام توضیح بده!"
بعد از گفتن این با قدم هایی سنگین به سمت کابین اصلی قدم برداشت .فشار قدم هایش و نگاه تاریکش را حتی از داخل اتاق هم می شد احساس کرد. هائو که همچنان صاف و مرتب روی صندلی اش نشسته بود با شنیدن صدای در سرش را برگرداند ولی هنوز کامل سرش را نچرخانده بود که جسمی تیز کمی گلویش را خراشید و قطره ای خون از گلویش جاری شد.
"نمیخوای توضیحی بدی؟"
<من چه توضیحی باید بدم؟...اون بیرون چه اتفاقی افتاد؟>
"چیه میخوای بدونی چند نفرشون زنده موندن؟دلتو خوش نکن!همشونو کشتم!"
<کیا رو کشتی؟من نمیفهمم>
"خودتو نزن به اون راه!جوابمو بده! کی و چطور اطلاعات ما رو لو دادی؟"
<من هیچ اطلاعاتی لو ندادم!ژنرال فراموش کردید تمام مدت کنار شما بود؟چطور میتونم اطلاعات رو بفرستم؟ اگه بخوام بفرستم کجا باید بفرستم اصلا؟>
"فکر کردی من احمقم؟ درسته!من واقعا احمقم که فکر کردم میشه بهت اعتماد کرد و لازم نیست باهات مثل یه هرزه رفتار کرد و توی قل و زنجیر نگهت داشت!تویه هرزه! چطور جرئت کردی بگی....که تو دنبال انتقام نیستی؟"
<ژنرال اگه به من اعتماد ندارید؛ چیزی برای دفاع از خودم ندارم ولی وجدانم اسوده است. هر کار می خواید بکنید ولی بدونید من کاری نکردم!>
"..."
<شما میتونید قبل از اینکه منو متهم کنید احتمالات دیگه رو در نظر بگیرید مثلا شاید کسی از عمارت ،شهر یا دژ موفق شده باشه به موقع فرار کنه و اطلاعات رو به یکی از دژهای همسایه گزارش کنه؛چرا اولین کسی که متهم میکنید منم؟فکر میکنید چون توی دستاتونم میتونید با گذاشتن خنجر زیر گلوم مجبورم کنید به کار نکرده اعتراف کنم؟>
"تو...چطور جرئت میکنی؟"
<چطور جرئت میکنم؟ حتی اگه این کارو کرده بودم هم پشیمون نبودم که به کشورم کمک کرده باشم.چطور ازم میپرسید چطور جرئت میکنم. جونمو در ازای ارامش کشورم از دست میدم و یه قهرمان میشم این خوب نیست؟حیف که من نتونستم این کارو بکنم و بعد از مرگم به عنوان یه قهرمان یاد بشم...>
"تمومش کن! اینقدر دستاتو تکون نده وگرنه از ته قطعشون میکنم!"
هائو دستاشو مرتب روی زانو هاش گذاشت و به رو به رو خیره شد و سکوت کرد.
"گیووین!"
"بله!"
"ببرش توی زندان ، بعدا برای بازجویش میرم"
"بله!"
گیووین جلو رفت و بازوی هائو رو گرفت"بلند شو!"
هائو به ارامی بلند شد و بازویش را عقب کشید و از دستان گیووین ازاد کرد و سپس همراه او راه افتاد.گیووین او را به طبقه پایینی کشتی برد جایی تاریک و نمنکاک که در گوشه ای از ان اتاقکی بود که با میله هایی از بقیه فضا جدا شده بود.گییون او را به داخل اتاقک برد و زنجیر های بلندی که به دیواره زندان میخ شده بود را برداشت و انها را پا های هائو بست و از سلول خارج شد و در را قفل کرد و رفت.هائو مدتی دور شدنش را تماشا کرد ولی وقتی گیووین به عرشه کشتی برگشت و در انجا را بست تنها چیزی که دیده میشد تاریکی بود و البته پرتو های نور نازکی که از لای درز های سقف دیده میشد. گوشه ای نشست و زانو هایش را در اغوش کشید و با خود گفت(چطور میتونه اینقدر بی منطق باشه؟من تمام مدت کنار دستش بودم و همیشه داشته نگهبانیمو میداده اون وقت شک داره که من اطلاعاتشو لو داده باشم.چه مسخره! چقدر مضحک! اون لعنتی حتی بهم گفت "هرزه"!دلم میخواست همون لحظه همه موهاشو بکنم تا اخر عمرش کچل شه تا همه بهش بگن تاس!)
در همین فکر ها بود که زمن زیادی گذشت. ناگهان پرتو نوری از ورودی دیده شد و مردی بلند قامت پایین امد!
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...