هانبین با ابهت و با گام های استوار به سمت دربار قدم برمیداشت پشت سرش وو هیون ، گونووک و چند فرمانده که زیردستش بودند راه می رفتند. خودش هم میدانست اخرین نبردی که به انجام رساند تنها با ذره ای بی دقتی ممکن بود به شکست بی انجامد. دشمن تمام حرکات را پیش بینی کرده بود و مشکوک تر از اینکه حتی زمان و مکان را درست تشخیص داده و تعداد نفراتی که فرستاده بود متناسب با دشمن بود. هانبین جراحتی برنداشته بود ولی سربازان زیادی را از دست داده بود.
"وو هیون ؛موضع گیری دربار درباره اخرین نبرد چی بوده؟"
"جناب موک و طرفدارانش موضع مخالف رو گرفتند و مثل اینکه دارن تمام تلاششون رو براخلع کردن شما به خاطر از دست دادن 5000 سرباز انجام میدن "
"اون روباه پیر همیشه منتظر یه فرصت بود تا قدرت منو محدود کنه وزیر سوک چطور؟"
"جناب سوک تا حدودی موافق ماست ولی بیشتر سکوت کرده کسی که اینجا طرفداری اصلی رو از ما کرده دو جین سوک و ملکه مادر بودن"
"ملکه مادر هنوز هم نسبت به من لطف دارن....ولی قطعا یه خائن بین ماست! اطلاعات من نباید به این راحتی فاش میشد.گونووک؟"
"بله ژنرال!"
"نتیجه بازجویی از اسرا چی شد"
"هنوز چیزی بدست نیاوردیم و نتیجه نهایی امروز به دستم نرسیده"
"برو پیگیری کن این میتونه خیلی مهم تر از هر سرنخ دیگه ای باشه"
"چشم"
"ووهیون"
"بله"
"به چه افرادی مشکوکی؟"
"سرورم شما طلاعات نظامی تون رو فقط برای امپراطور و گاهی ملکه و بیشتر مواقع همسرتون میفرستید پس اگه از داخل ارتش متمعن هستید فقط ملکه و همسرتون باقی میمونه ولی ملکه طرف شماست و همسرتون هم تمام مدت در عمارت بودن و با کسی ملاقات نداشتن و افرادم از عمارت محافظت می کردن با اینحال..."
"بسه!ادامه نده. به همسرم اطمینان دارم اگه قصد فاش کردن اطلاعاتم رو داشت زودتر از اینها اقدام میکرد.چرا الان باید اطلاعات رو لو بده؟"
"ولی سرورم بازم اون اهل تانگه.."
"ولی تا الان به من وفادار بوده....قبلا یکبار زمانی که هیچ رابطه ای نداشتیم بهش شک کردم و بهش اسیب زدم ولی اون بیگناه بود و اعتمادمو میخواست....حالا ما با هم ازدواج کردیم پس اون الان بیشتر از قبل اعتمادمو میخواد . چطور دوباره اشتباها بهش شک کنم؟تو باید هرچیم بشه ازش محافظت کنی نباید این حرفا رو راجبش بزنی"
"بله ژنرال"
در همان حال به پایین پله های دربار رسیدند . گونووک دوان دوان رسید و چیز های در گوش هانبین زمزمه کرد.هانبین ثانیه ای اخم کرد ولی سریع به خودش امد و از پله ها بالا رفت. وارد تالار شد . دو طرفش پر از گرگ های گرسنه پیری بودند که تنها طمع قدرت داشتند و روبه رویش امپراطورش بود که باید به او جوابی می داد که قانع کننده باشد.
هانبین قبل پله هایی که تخت امپراطوری را به محوطه وزیران متصل میکرد ایستاد.ابتدا ثانیه ای به امپراطور خیره شد سپس شنلش را به پشت هل داد و زانو زد.
"این خدمتگذار شما سونگ هانبین به امپراطور درود میفرسته"
"ژنرال!شما پیروزی های زیادی با خودتون برگردوندید شما واقعا شایسته ستایش هستید.حالا من با چه پاداشی باید برای شما جبران کنم؟"
"عالیجناب،من فقط به وظیفه ام عمل کردم.جرئت درخواست پاداش ندارم"
"شما بیش از حد فروتن هستید...."
"عالیجناب!"
این صدای نخست وزیر بود موک مین جائه. هانبین همین حالا هم از لفظ"ژنرال" و اینکه هنوز زانو زده بود ، فهمیده بود که ان روباه کثیف سم خودش را ریخته و امپراطور را علیه او کرده است. حالا دیگر گزینه های زیادی نداشت. موک مین جائه به وسط دربار امد و جلوی هانبین ایستاد. این تا حدی بی احترامی بود چون مقام او و هانبین در دربار برابر بود و اینکه او ایستاده و هانبین زانو زده بود. تصویر چندان زیبایی از هانبین نمی ساخت.در واقع باید پشت یا کنار او می ایستاد، هرچند هانبین زیاد به این تشریفات اهمیت نمیداد. ان پیر خرفت تعظیم کرد و گفت
"امپراطور!درسته که ژنرال متواضع هستن و پاداشی نمی خوان . ولی ایا واقعا لایق پاداش هستن؟"
امپراطور با لحنی منکرانه گفت:
"منظورت چیه جناب موک؟"
"عالیجناب! درسته که ژنرال در جنگ پیروز شدن....ولی تنها در جنگ اخر پنج هزار کشته دادن!!"
"ژنرال...هرجور فکر میکنم این عدد معقول نیست...ارتش شیلا حتی وقتی شکست میخوره اینقدر کشته نمیده..."
هانبین هیچ حرفی برای دفاع از خودش نداشت تنها میتوانست با چاپلوسی کردن برای خودش طلب تخفیف کند یا کاملا مردانه طلب مجازات کند. بنابراین زانوی دیگرش را هم روی زمین گذاشت و تعظیم کرد و بعد درحالی که دستانش به نشانه احترام هنوز به هم چسبیده بالا نگه داشته شده بود گفت:
"امپراطور...در این جریان من مقصر هستم و نتونستم به خوبی از سربازانم مراقبت کنم و همه رو سالم به خونه برگردونم....من از شما میخوام که منو مجازات کنید!"
سپس بار دیگری تعظیم کرد.
"ژنرال میدونم که تو ژنرال برجسته ای هستی...امکان نداره بیگدار به اب بزنی...میخوام اول توضیحت رو بشنوم"
هانبین در دلش شکری کرد و سپس شروع به سخن گفتن کرد
"امپراطور با وجود فیلتر هایی که ما برای پیدا کردن جاسوس های تانگ گذاشته بودیم به نظر من اطلاعاتمون به بیرون درز کرده بوده. اونها میتونستند تمام حرکات ما رو پیش بینی کنن و حتی زمان و مکان و تعداد نفرات....این قضیه خیلی مشکوکه ولی...از اونجا که سربازان و حتی فرماندهان من در اخرین لحظه دستورات رو دریافت می کنن من مطمئن نیستم که جاسوس چطور به اطلاعات دست پیدا کرده"
جناب موک دوباره درخواست صحبت کردن کرد و امپراطور هم پذیرفت.
"ژنرال سونگ من از شما چند سوال دارم..متونید صاقانه پاسخ بدید؟"
"البته"
"چه کسانی در پایتخت از این اطلاعات نظامی خبردار میشن؟"
"امپراطور و گاهی ملکه"
"و البته همسرتون مگه نه؟"
..................................................
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...