چپتر 7 پارت 2(اجازه بدید بیشتر راجب بهش فکر کنم)

39 5 2
                                    


این را گفت و لب هایش را به لب های شخصی که در اغوشش بود فشرد.هائو سعی کرد تا او را به عقب هل دهد و خودش را ازاد کند ولی موفق نشد.هانبین دستانش را که با طناب بسته شده بود دور گردنش نداخت و دستش را دور کمر هائو انداخت و مزه شیرین لب هایش را چشید.به ارامی لبش را گاز گرفت و مکید. هائو چیزی از این کار ها نمیدانست ولی حداقل دیگر مقاومت نمیکرد.به ارامی دستش را پشت گردن هائو گذاشت و او را بر کف کالسکه خواباند . او روی سر هائو قرار گرفته بود و تسلط خوبی داشت. یکدستش را زیرسر معشوقش گذاشته بود و با دست دیگر کمرش را نوازش میکرد و لب هایش را می بوسید.

بوسه ای به پیشانی هائو زد سپس بینی اش را بوسید و سپس پلک و لب و گلویش را بوسید سپس استخوان ترقوه اش را از روی لباسش لمس کرد و بوسید .هائو خودش را درک نمیکرد که کجای این کار باعث میشد احساس ارامش و گرما کند؟چرا نمیخواهد این معاشقه تمام شود؟

با چشمانی ملتمس که میگفت ادامه بده، به هانبین خیره شد ولی به نظر نمیدومد که هانبین قصد ادامه دادن داشته باشد.هانبین دستان هائو را از دور گردنش دور کرد و به او کمک کرد تا دوباره بنشیند

"برای امشب کافیه...بیا سرتو روی پام بزار و یکم بخواب هنوز 3 روز تا پایتخت راه داریم."

هائو به حرفش گوش کرد و سرش را روی ران های هانبین گذاشت و با ارامش چشمانش را بست. نمیدانست چرا ولی حس ارامش میکرد.احساس گرما میکرد و محبت...

هانبین به ارامی سرش را نوازش کرد و گفت"حالا فهمیدم چرا اینقدر دو دل بودی...من واقعا خوشحالم"

روز بعد هائو کم کم چشمانش را باز کرد . سرش هنوز روی پاهای هانبین بود و هانبین در حالی که یک سریع طومار بررسی میکرد مواظب بود تا اون را بیدار نکند. به مرد جوان خیره شد که کاملا غرق کار شده بود و متوجه بیدار شدن دیگری نشده بود.

هانبین بالاخره سرش را پایین اورد تا صورت معشوقش را ببیند که روی پایش به خواب رفته ولی با یک جفت چشم مشکی ولی درخشان به ائ خیره شده بود.اروم سرش را پایین برد و بوسه ای بر لب هایش نشاند.هائو سرخ شد و خجالت کشید

"نمیخوای از روی پام بلند شی؟حتما خیلی راحته نه؟"

با این حرف هائو سه برابر خجالت کشید و سریع صاف و مرتب نشست و تلاش کرد چهره نا ارامش را سر و سامان دهد.

<با این حال هنوز چیزی هست که من دیشب میخواستم بگم ولی شما اجازه ندادید...>

"بگو"

<وقتی گفتم من نمیتونم براتون بچه بیارم ...منظورم این بود که ...>

"که دختر نیستی..."

<...!>

"چیه؟چرا اینقدر تعجب کردی؟دیشب وقتی داشتیم اوقات خوبی رو میگذروندیم اشتباها متوجه شدم.

Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)Where stories live. Discover now