به محض ورود و استقرار به عمارت جدید فرمانده ژانگ و بانو سانگ شروع به اماده سازی های تولد هائو کردند . انها نمیخواستند کوچکترین ایرادی در این جشن باشد . از انجا که تنها سه روز فرصت داشتند بیابراین کل عمارت در جنب و جوش بود.
هائو در اشپزخانه کنار پنجره نشسته بود و بادام زمینی میخورد.ناگهان ایستاد و به سمت ارد روی میز رفت . او اره را با کمی شیر مخلوط کرد سپس شروع به مخلوط کردن کرد و سپس کمی به ارد روغن اضافه کرد . اسانس رز و مواد شیرینی پزی گوشه و کنار میزش را پر کرده بود . دنهایت خمیر صورتی رنگ را به شکل شکوفه هایی زیبا فرم داد و انها را در ظرف بامبوئی قرار داد و گذاشت تا بخارپز شوند
پس از نیم ساعت شیرینی شکوفه ای اماده بود . شیرینی ها را درون یک ظرف در سبدش قرار داد و از عمارت خارج شد . خیابان های لیویانگ شلوغ و پر از زندگی بود ، کاملا شبیه بار اولی که وارد گیونگجو شده بود بازاری شلوغ و مردمی با زندگی تجملاتی و ساختمان ها و عمارت های بزرگ و لوکس را میشد دید .
در کنار یک دکه که زیورالات میفروخت ایستاد . مغلوم نبود چرا ولی لبخندی که چندی پیش روی صورتش جا خشک کرده بود دیگر وجود نداشت. نزدیک شد و گردندبند های دو قلو یین و یانگ را از روی دکه برداشت.
"این جفت قیمتش چقدره؟"
"سه سکه"
"بفرمایین"
"ممنونم روز خوبی داشته باشین"
هائو گردنبند ها را در یقه لباسش مخفی کرد و به راهش ادامه داد. بلاخره به اموزشگاه سلطنتی رسید . پس از انکه به برادرش اطلاع دادند که او امده است در یک الاچیق نشسته بود و منتظر برادرش بود.
رویی که در ان زمان سیزده سال داشت بلاخره خودش را نشان داد و رو به روی هائو روی صندلی نشست.
"اینجا چی میخوای"
"د..دی دی . . . برات شیرینی پختم"
"الان حرف میزنی. . . "
"درسته . . . تقریبا خوب شدم"
". . . خوبه ، حالا پدر و مادر کمتر نگرانی میکشن . . ."
". . . برات شیرینی شکوفه مورد علاقه ات رو . . . درست کردم، با دوستات بخورشون"
"برای من درست کردی؟. . . چرا؟"
"دوست داشتم برای برادرم درست کنم"
"چینگ چیان . . . "
"لطفا . . . میدونم از من خوشت نمیاد و منم میدونم حق داری ولی . . . من تو رو با تمام وجودم دوست دارم و میخوام به عنوان یه خانواده کنار هم باشیم . وقتی پدر گفت که میخواد خانواده رو به پاتخت بیاره خیلی خوشحال بودم چون اینطوری . . . خانواده چهار نفره ما دوباره دور هم جمع شده . . . برادر . . . میشه منو قبول کنی؟"
". . . "
". . . فکر کنم چیز زیادی خواستم . . . "
"جیه جیه . . . من هیچ وقت ازت متنفر نبودم . . . فقط نمیدونستم چطور باید باهات رو به رو بشم . . ."
اشک در چشمانش حلقه زده بود ، فکر نمیکرد دی دی اش او را قبول کند . در زندگی قبلی رویی تنها زمانی او را قبول کرد که دیگر پدر و مادرشان را نداشتند بلکه تنها همدیگر را داشتند
"دی دی . . . میشه برای تولدم بیای خونه؟"
". . . هوم . .. میام"
"ممنونم . . . حالا که ما توی لئولیانگ هستم باید بیشتر بیای و به مادر و پدر سر بزنی"
". . . هوم. . . "
سه روز به چشم به هم زدنی گذشت و حالا روز تولد هائو بود . مهمان ها ، بیشتر مقام های سلطنتی رده چهار ، سه و دو بودند که تنها میهمان رده دو وزیر اعظم بود. وزیر اعظم و فرمانده ژانگ با هم پیوند برادری بسیار قویی داشتند . این دو مرگ و زندگی را با هم تجربه کرده بودند و در مهم ترین لحظات زندگی یکدیگر شریک بودند البته تا قبل اینکه فرمانده به شهر ژانگ فرستاده شود.
مهمانی بعد ورود مهمانان شروع شد . بانو هایی با لباس های زیبا و توری یاسی رنگ و جواهراتی درخشان و روبندی توری در مرکز عمارت میرقصیدند و خدمتکاران جام های مهمان ها را از شراب شکوفه گیلاس پنج ساله پر میکردند.
همه میهمان ها و صاحب مجلس داشتیند لذت میبردند . هائو هنوز چشمانش به در بود تا اینکه جوانی با لباسی به رنگ ابی روشن ابریشمی وارد شد . موهای مشکلی اش را بالای سرش دم اسبی بسته بود و تکه ای را کنار گوشش باشته بود و روز شانه اش انداخته بود. در دستانش یک جعبه بود و وارد عمارت شد . هائو با سرعت به طرف او دوید .
"دی دی!"
"جیه جیه . . . ندو زمین میخوری"
"دی دی ! باورم نمیشه که بلاخره اومدی"
"هوم . . . اومدم . . . حالا خوشحالی؟"
"البته که خوشحالم"
هائو به برادر کوچکش لبخند بزرگی را نشان داد که باعث خنده خود رویی هم شد ولی تلاش میکرد به سختی ان را پنهان کند ولی باز هم اثارش در چهره اش پدیدار بود.
"بیا این برای توئه"
جعبه را به هائو داد . هائو ان را باز کرد و از درون ان گل سری که با گل برف های نقرهای تزئین شده بود و چندین اویز های نازک و کوتاه داشت که در انتهایشان جواهرات ابی رنگ بود را در اورد. رویی گل سر را از هائو گرفت سپس به ارامی ان را بر روی موهای هائو زد
"تولد مبارک جیه جیه"
"ممنونم . . . رویی، بیا بریم پیش مهمون ها برات چای و شیرینی میارم "
هائو پس از راهنمایی برادرش رفت تا چای و شیرینی مهیا کند . در حالی که قوری را در دستش گرفته بود به ارامی زمزمه کرد
"بیا این شانزده سالگی رو یه اغاز جدید توی زندگیم در نظر بگیریم"
سپس به ارامی چای را درون استکان یشمی ریخت.
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...