چپتر :1حالا من فقط خودمو دارم و یه قلب پر از نفرت!

57 5 8
                                    

  او حالا یک نو جوان بود و برایش ارتباط با دیگران کمی سخت بود زیرا نمی توانست حرف بزند.او تنها با زبان اشاره با اطرافیانش ارتباط برقرار میکرد و این باعث دردسر افرادی بود که این زبان را نمیداند.

جوانی که تا این لحظه از زندگی اش با شادی با پدر و مادرش زندگی کرده بود حالا نگرانی های جدیدی داشت."خواستگار"!

زیبایی او به حدی زیاد بود که پسران اشرافی اهمیتی به لال بود او نمیدادند و باز هم حاضر بودند هزاران هزار تیل طلا و نقره و گران ترین هدایا را برای نامزدی با او تقدیم کنند ولی ژنرال ژانگ و همسرش میدانستند که او یک پسر است پس هیچ یک را قبول نکردند.

کی فکرش را میگرد که در روز تولد 16 سالگی اش مهمانی ناخوانده به عمارت ژانگ هجوم خواهد اورد؟!سونگ –هان-بین!

سونگ هان بین؛ ژنرال جوان شیلایی !اخیرا توانست با پس گیری 5 دژ از دژ هایی که ژنرال ژانگ در گذشته تصرف کرده بود ؛مقام ژنرال را در شیلا کسب کند. ژنرال جوان اوایل دهه 20 سالگی اش را سپری میکند، جوان و پر شور و با انرژی میتازد و فتح میکند و امپراطور شیلا به شدت از برادرزاده اش حمایت می کند .او برای تصرف ششمين دژ خود به شهر ژانگ لیانگ امده تا با تمام توان ،قدرتش را به چشم بکشد.

بانو سانگ در حالی که دست پسرش را  که لباس دخترانه گرانبهایی را برای جشن تولدش پوشیده بود در دست داشت میدوید .به اقامتگاه بانو سانگ رفتن . بانو سانگ در اتاقک مخفی پشت مبل مجللش را باز کرد . تمام در های اتاقک با پارچه هایی که بانو سانگ به تنهایی گلدوزی کرده بود تزئین شده بودن. بانو سانگ دست پسرش را گرفت "از امروز تو باید بدون مادر و پدرت ادامه بدی! برادرت الان توی پایتخته و نمیتونه به موقع برای کمک به ما بیاد ... تو جنگیدن بلد نیستی ... ولی خیلی باهوشی و میتونی تنهایی هم ادامه بدی...اینجا مخفی شو و وقتی همچی تموم شد فرار کن. مامان خیلی دوست داره عزیز"

چشمای جفت مادر و فرزند از اشک خیس شده بود ولی یکی سکوت کرده بود و دیگری توانایی سخن گفتن نداشت .هائو مادرش را در اغوش کشید و بانو سانگ هم برای اخرین بار فرزندش را نوازش کرد و بوسید و لی خیلی سریع پسرش را به داخل هل داد یک ثانیه دوباره صورت خیسش را نگاه کرد و در اتاقک رو بست و بلند شد تا از اتاق خارج شود ولی چند قدمی تا در بیشتر نمانده بود که سیلی از سربازان دشمن به داخل اتاق هجوم اوردند.از پشت سربازان مردی جوان و خوش قد و قامت بیرون امد.این پسر جوان دوران بلوغش را کاملا گذرانده بود و سیب گلوی برجسته و عضلات سرشانه اش حتی از روی لباس های سیاهش هم مشخص بود

پسر جوان با شمشیر خون الودش روبه روی بانو سانگ ایستاد و گفت "حرف اخری داری؟"

"من میخوام کنار همسرم توی همین عمارت دفن بشم."

"واقعا که زن و شوهرین...ژنرال هم همین رو گفت...ژنرال مرد برجسته ای بود...حیف که حاکم ظالمی بهش حکمرانی میکرد"

"تو...."

بانو سانگ نتوانست جمله اش را تمام کند چون شمشیر پسر جوان سینه اش را شکافت و خونش را به اطراف پاشاند.مقداری از خون روی صورت خود پسر ریخته بود.

هائو درون اتاقک از لا به لا درز های پارچه های گلدوزی شده در داشت اتفاقات بیرون را به چشم میدید. با اینکه لال بود باز هم داستش را در دهانش گذاشته بود و به سختی گاز گرفته بود و اشک میریخت که مبادا صدایی تولید کند؛ پسر جوان به سربازان دستور داد نقاط دیگر عمارت را بازرسی کنند و چند نفر را مسئول کرد تا جنازه بانو سانگ رو به پیش باقی جنازه ها ببرند.بعد از ان برگشت و از اتاق خارج شد.

مدتی گذشت. هائو در ان لباس مجلل بنفش رنگ که برای تولدش پوشیده بود و گلسر نقره و الماسی که پدرش برای او هدیه گرفته بود درون اتاقک زانو در بغل گرفته و بی صدا گریه میکرد . اشک های روی صورتش را با گوشه لباسش پاک کرد و مصمم شد تا از عمارت فرار کند. با خودش گفت"حالا من فقط خودمو دارم و یه قلب پر از نفرت! باید فرار کنم تا بعدا انتقام بگیرم!

در اتاقک را کمی باز کرد و بار دیگر بیرون را بازرسی کرد و وقتی متمئن شد کسی بیرون نیست کاملا در اتاقک را باز کرد و ارام خارج شد. ارام به سمت درب خروجی رفت و به اطراف خیره شد درحالی که متمرکز به اطراف شده بود که کسی نبینتش عقبکی راه میرفت که ناگهان به جسمی سخت برخورد کرد؛ ناگهان قلبش ریخت و دیدگانش بی فروغ شد . خواست برگردد تا پشتش رو ببیند ولی دستهایی قویی و عضلانی را دور بدنش یافت .جرئت نداشت سرش را برگرداند. نفسش را حبس کرده بود که ناگهان گرمای برخورد نفس دیگری رو پشت گوش هایش احساس کرد "پس تمام مدت اینجا قایم شده بودی؟

...............................................................................................................................

جلسه بازیگران و نویسنده:

ژنرال ژانگ : مگه من ژنرال قوی و خوش نامی نبودم چرا همین اول داستان مردم؟

نویسنده :اگه نمی مردی هائو هائو و هانبین چجوری به هم برسن؟

بانو سانگ : خوب من چرا مردم؟

نویسنده : نمیخوای کنار شوهرت باشی بهش خدمت کنی؟

بائو سانگ : نه!

ژنرال ژانگ :بانو!

بانو سانگ: یعنی میخوای من بمیرم که به تو خدمت کنم؟ بیا اینجا بینم....

(دعوا شد و فعلا دردسترس نیستن...)

برادر هائو که هنوز اسمشم نمیدونیم: من کدوم گوریم؟

نویسنده: گفتم که تو الان توی پایتختی و داری توی یه اکادمی اشرافی تحصیل می کنی عزیزم!

هائوهائو:چرا هانبین باید پدر و مادرمو بکشه؟

نویسنده: چون من میگم...

هانبین: نه خیر!چون میخوام برای خودم اسم و رسم بسازم و بگم من ژنرال شکست ناپذیر تانگ رو شکست دادم.

هائوهائو:من از اول نه میتونستم حرف بزنم و نه میتونستم جنسیتمو ازادانه بیان کنم و بعد توی 16 سالگی پدر و مادرمو میکشن و منم موقع فرار گیر میافتم به نظر میاد با من مشکلی داری؟ نویسنده؟؟؟

نویسنده:"..."

Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora