<تو واقعا حتی نمیخوای یه شانس بهم بدی و یه بار باورم کنی؟>
"اگه من بهت اعتماد کنم ...بهم سرنخی میدی تا حقیقتو پیدا کنم؟"
<...>
"دیدی تو چیزی برای گفتن نداری..."
<اگه سربازای تانگ باشن روی کتف راستشون به اندازه یه سکی مسی تتو شده "تانگ" و همین طور همشون یشم یو رو دارن>*
"...مطمئنی؟"
<مطمئنم!>
"پس....من بهت اعتماد میکنم!"
در یک لحظه با شنیدن این جمله در چشم های هائو نوری درخشد و ناخداگاه لبخندی زد
"گیووین!"
"بله ژنرال!"
"برو کتف راست کشته ها رو چک کن و ببین روش چیزی نوشته شده یا اینکه همراهشون یشم یو هست."
"بله"
چند دقیقه سپری شد و بعد از اون گیووین برگشت
"سرورم ما فقط یه یشم یو پیدا کردیم ولی هیچ نوشته ای یا یشم دیگه ای پیدا نکردیم!"
"یشم یو چیزی نیست که هر کسی نتونه داشته باشه ولی خیلی زیبا نیست....ممکنه این یه دونه فقط تصادف باشه...تو....کلیدا رو بده من"
"فرماده! نباید بهش اعتماد کنید! شاید از خودش دراورده باشه."
"ولی من گفتم بهش اعتماد میکنم."
گیووین قیافه ای گرفت و کلید ها را به هانبین داد و بعد از تعظیمی بی حوصله بیرون رفت تا هوای ازاد استشمام کند.هانبین پاهای هائو را به ارامی از زیر دامنش گرفت و با کلید زنجیر ها را از دور مچ پاهایش باز کرد. بر روی پوست سفید هائو رد ان پابند کاملا مشخص و کبود بود و چهره ای بد به پاهای ظریف و سفیدش داده بود. هانبین خواست او را در آغوشش بلند کند ولی میدانست سراسر بدنش زخم است و ممکن است اینگونه اسیب ببیند پس او را کول کرد و به کابین اصلی برگرداند و روی یکی از تخت ها گذاشت و به او کمک کرد تا دراز بکشد
"یکم استراحت کن. و اگه چیزی نیاز داشتی فقط بگو"
هائو چیزی نگفت و تنها رو برگرداند و چون هنوز تا حدودی عصبانی بود تنها میخواست که چشمش به او نیافتد پس با دستانش به او اشاره کرد که دور شود.
هانبین میدانست که او دروغ نگفته است و واقعا به این ماجرا ارتباطی نداشته و حتی درباره این افرادی که لباس سربازای تانگ را پوشیده بودند هم پس از بررسی از لباس های یک جسد نشان ارتش شیلا را پیدا کرد که این نشان میداد که این تنها یک پوسته برای این بوده که هانبین را ترور کنند و بعد مرگش را تقصیر تانگ بیاندازند بنابراین از اینکه دستش را روی یک دختر بی گناه و ناتوان بلند کرده بود تا حدودی شرم میکرد. بدون اینکه چیزی بگوید دور شد.
ESTÁS LEYENDO
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...