هفت سال بعد . . .
هفت سال شاید زمان کوتاهی به نظر بیاد ولی ان پسر بیست ساله حالا تبدیل به یک مرد جوان 27 ساله شده بود. هنوز ظریف به نظر می امد ولی بسیار قوی تر از قبل شده بود . در این هفت سال بدنش به شدت ورزیده تر شده بود و چیز های زیادی را تجربه کرده بود.
زندگی ارام و مجللی در کنار همسر و پسر کوچکش داشت و از زندگی لذت میبرد . حس میکرد این سالها بعد از زمانی که با پدر ومادرش بود بهترین سال های زندگی اش بوده.
سئو تبدیل به پسری زیبا و باهاش و همین طور قوی شده بود . اون در تحصیل و همین طور هنر های رزمی بسیار ماهر بود . سئو به شدت به پدرش هانبین شبیه بود . بدنی قوی و عضله ای و قدی بلند داشت و همزمان به زیبایی پدر هائو بود پوستی سفید و دستانی ضریف و انگشتانی لاغر و کشیده ومو هایی به رنگ قهوه ای ملایم
ان روز مراسم دعا برای خدایان برای درخواست باران بود تا شاید بعد از 4 ماه در شیلا باران ببارد و محصولات مردم جانی دوباره یابند.
هانبین ،هائو و سئو با هم به محل مراسم رفته بودند . ان مکان پر از پارچه های سفید و یک فرش سفید در مرکز بود و همه لباس های نخی سفید رنگی پوشیده بودند که با روبان های مشکی تزئین شده بودند. در نهایت سکویی که محل نیایش امپراطور و درخواست از خدایان بود یک میز قرار داشت که روی ان لوح هایی قرار داشت و ظرف عود دان و همین طور چند چوب عود که سوزانده نشده بودند.
امپراطور وارد محوطه میشود و مسیر را طی میکند از فرش سفید میگذرد و بالا میرود . همه مقامات هنوز برای احترام به او در سجده بودند. وقتی امپراطر به بالای سکو رسید . خواجه بلند اعلام کرد
"برخیزید!!!"
همه به یک باره بلند شدند.
"مراسم اغاز میشود"
ابتدا امپراطور به جلو رفتند و عود هارا سوزاندند و ان سه عود را مرتب در دستش نگه داشتند و دستانشان را به حالت احترام بالا اوردند
"ای خدایان بلند مرتبه! من امپراطور این اب و خاک مونمو! از خدایان میخوام لطف خودشان را شامل حال مردم من بکنند و به این زمین های خشک برکت بفرستن . ای خدایان عزیز. . . لطفا کاری کنید تا باران بباره!!"
امپراطور تعظیم کرد و به دنبال او همه تعظیم کردند . سپس چندین پیشگو به میان محوطه امدند و مراسم باران را که بیشتر به یک رقص شباهت داشت اغاز کردند . همه اها با لباس هایی سفید مشکی و ربان های طوری مشکی بلندی که در هوا به پرواز و رقص در میاوردند مانند الهه هایی میماندند
هائو با دقت و تحیر به مراسم نگاه میکرد. با اینکه او بیست و هفت سال سن داشت تمام کودکی اش را به عنوان یه دختر در یک عمارت کوچک در یک دژ مرزی گذرانده بود و بیشتر مدت زمانی که در شیلا زندگی کرده بود در حبس خانگی بود بنابرین راهی برای دیدن اینجور مراسم ها نداشت . او با دقت به حرکات دست دختران پیشگو نگاه میکرد
امپراطور نیز با دقت به مراسم چشم دوخته بود که ناگهان یکی از دختران راهب از میان جمعیت به سرعت به سمت امپراطور خیز گرفت و رشته ای از انرژی معنوی را به سوی او پرتاب کرد. هانبین به سرعت خیز برداشت تا امپراطور را نجات دهد ولی خوب میدانست که دیر شده است .
امپراطور که اماده بود تا با زندگی اش خداحافظی کن چشمانش را بست ولی بعد از چند ثانیه دردی حس نکرد. فکر میکرد همه چیز تمام شده ست و در دنیای دیگری است . ولی زمانی که چشمانش را باز کرد مردی را جلوی خودش دید. مردی ظزیف با موهای طلایی . قرنیه چشمانش به رنگ ابی تغییر رنگ داده بود و کاملا میدرخشید و با دستانش با انرژی معنوی دختر پیشگو مقابله میکرد. ناگهان هاله ای نورانی به رنگ ابی روشن مانند انفجاری عظیم به سمت دختر پرتاب کرد. دختر به عقب پرت شد و خون تف کرد و از حال رفت.
مرد نیرویش را دوباره از چشم ها چنهان کرد و بعد از یک بار پلک زدن دوباره چشمانش به سیاهی جوهر درامد.
"هائو!!!"
هانبین خواست به او نزدیک شود ولی هائو گفت
"از اونجا که هستی . . . جلو تر نیا"
"منظورت چیه؟ چرا تا به حال به من نگفته بودی که انرژی معنوی داری؟"
"درسته . . . چرا نگفته بودم؟ شاید چون میترسیدم که اگه کسی بفهمه . . . الان زنده نباشم . . . من برای محافظت از امپراطور شیلا رازمو فاش کردم . . .مسخره نیست؟"
"منظورت چیه؟ تو . . . "
"دیگه چه فرقی میکنه ؟ من به اندازه کافی قوی هستم تا انتقام بگیرم"
وقتی این حرف را زد پاهایش از زمین جدا شد موهای طلایی اش به شکل شعله هایی ابی رنگ در امد و قرنیه اش دوباره درخشان شد.
"هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا"
این صدای نعره ای سهمگین بود که از جلویش خارج شد مانند صدای یک اژدها با ابهت بود.
سئو نزدیک امد و فریاد زد
"هائو!"
". . . تو پسرمی و من پدرت ولی هیچ وقت ازت انتظار نداشتم منو پدر صدا کنی میدونی چرا؟"
". . ."
" تا وقتی روزی مثل امروز اومد در کنار کسی بمونی که پدر صداش میزنی. . .تو پسر اون مردی هستی که کنارت ایستاده پس فقط کنار بیاست"
"هائو البته که تو پدرمی و منم پسرتم من دوست دارم و همزمان بهت نیاز دارم این کار رو نکن"
"دیگه دیره . . .حتی اگه الان متوقف بشم زنده نمیمونم . . . اگه قراره بمیرم اول باید کار های ناتمومم رو تموم کنم"
این را گفت و سپس به شکل نیروی معنوی در امد کل ان نیروی معنوی در هوا تاب خورد و به شکل یک اژدها ابی در امد و اژدها پس از دعره ای بلند از انجا دور شد
هانبین مسیرش را با چشم دنبال کرد
"فکر میکردم . . . میتونیم یه اینده جدید داشته باشیم . . ."
![](https://img.wattpad.com/cover/366400233-288-k577161.jpg)
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...