چپتر 34 : دور نهایی

14 4 4
                                    

وقتی برای هدر دادن نداشت. به محظ تصرف تانگ و رسیدن سربازان هی ان هائو به شکل اژدهایش درامد و در کمترین زمان ممکن خودش را به مرزهای هی ان در نزدیکی شیلا رساند . پس از دو روز پرواز بدون توقف باید با نیرو های شیلا مقابله میکرد. شیلا به شدت ریسک کرده بود تا بتواند جلوی هی ان را بگیرد زیرا خوب میدانست بعد از تانگ ، نوبت به شیلا میرسد.

هائو به شدت خسته بود ولی با تمام وجودش با دشمن مقابله میکرد . به رویی رسید . 

"شرایط چطوره؟"

"عالیجناب . . . امپراطور سونگ با تمام قوا به مرزهامون هجوم اورده . . . تعدادشون خیلی زیاده ولی حالا که شما هستین از پسشون برمیاییم"

"نیروی معنویم در ضعیف ترین حالتشه . . . هم چون هلال ماه در کوچک ترین حالتشه و هم چون چندین روز بدون استراحت جنگیدم و پرواز کردم . . . میتونم جلوشون رو بگیرم ولی باید اماده هر چیزی باشیم"

"بله"

هائو به جنگیدن ادامه داد . او به دنبال هانبین میگشت . . .  میخواست او را ببیند و با دست خودش بکشد . . . این حقیقت که هانبین پدر او را که جان او و خواهرش را بخشیده بود را گرفته بود مثل خنجری توی سینه اش بود . حس میکرد این خنجر که در گوشتش فرو رفته با هر نفس تکه ای از گوشت قلبش را میبرد.

بعد از نیم ساعت هنوز معلوم نبود کدام طرف بر دیگری برتری دارد . هائو دیگر نمیدانست چقدر با این بدن خسته و ذهن افسرده میتواند ادامه دهد . بدنش با هاله ی معنوی ابی رنگی احاطه شد. چشمانش را بسته بود و صاف ایستاده بود . با بیرون دادن نفسش کم کم از روی زمین بلند شد و در اسمان معلق ماند . چشم ها به او گره خورده بودند . وقتی چشمانش را باز کرد نوری ابی رنگ در انها میدرخشید.به پایین نگاه کرد و با نعره  اژدها توانست همه را به وحشت دراورد.

سربازان هی ان داشتند از بین افراد تانگ تفکیک میشدند و بسیاری از سربازان تانگ فرار میکردند. 

هائو دستانش را به ارامی گشود . همزمان با او اسمان غرید با یک حرکت کف دستانش که رو به اسمان بود رو به زمین کرد و با شتاب انها را پایین اورد . با این حرکت رعد های عظیم برسر سربازان تانگ بارید . او هنوز با اقتدار ایستاده بود . نه حرف میزد و نه حرکتی میکرد . همین برای عقب نشینی سربازان تانگ کافی بود. 

هائو به ارامی به سمت پایین امد . رویی منتظر بود تا او روی زمین بیاید. ولی وقتی هائو روی زمینرسید در اغوش رویی سقوط کرد و سپس خونی که در دهان جمع شده بود بیرون ریخت. او امادگی ساخت ان رعد های عظیم را نداشت به همین دلیل به هسته اژدهایش فشار اورد و بهایش اسیب داخلی بود.

"عالیجناب . ..  همین الان یه طبیب میارم"

"لازم نیست . . . اهم اهم اهم .. . من فقط خسته ام . . . میخوام استراحت کنم"

"شما رو اقامتگاهتون برمیگردونم"

"همین کار رو بکن داخل دژ برام یه اتاق اماده کن تا بخوابم"

پس از ده شبانه روز هائو از خوابی عمیق بیدار شد . شرایط جسمانی اش به شدت بهتر شده بود . او میدانست تانگ دوباره حرکت اول را خواهد زد . پس باید اماده میبود. رویی وارد اتاق شد تا برایش دارو را سرو کند

"عالیجناب داروتون"

"بدش من و بشین"

هائو دارو را در یک نفس خورد و به رویی که رو به رویش بود خیره شد.

"اگه در جنگ به شاهزاده گیووین بربخوری . . . میکشیش؟"

". . . سرورم چرا میپرسین؟"

"اگه نمیکشیش و صبر میکنی تا بکشتت . . . پس به میدان نیا . . . نمیخوام برادرم رو از دست بدم"

"سرورم . .  . متمعنم . . . اگه اون هم به من بربخوره . . . منو نمیکشه"

"از کجا مطمعنی؟"

". .  ."

"رویی . . . شی دی عزیزم . . . همیشه منتظر این روز بودم ولی حالا که بهش رسیدم چرا حس میکنم به هر حال قراره قلبم بشکنه . . ."

"گه گه . . . اینطور نباشین . . . شما بهترینتون رو گذاشتین تا انتقام بگیرین و حالا فقط یکم مونده تا انتقامتون رو کامل کنین . . . چرا . . . چرا مردیدن؟"

"اونا . . . همسر و پسرم هستن . . .فکر میکنی بعد اینکه پدرشو بکشم منو به عنوان خانواده اش قبول میکنه؟ چطور باهاش زندگی کنم؟ چطور ازش محافظت کنم؟"

"گه گه . . . لطفا . . . کاری رو بکنین که برای همه منصفانه باشه"

"انصاف . . . دیگه وجود نداره . . ."

در حال حرف زدن بودند که سربازی از دور امد تا خبر برسان

"عالیجناب!"

"چی شده"

"نیرو های تانگ دارن نزدیک میشن"

"همه سربازا رو جمع کنین و اماده باش باشین"

"بله"

سرباز دور شد

"رویی  این . . .این نبرد سرنوشت همه ما رو رقم میزنه . . .هر طرفی که ببازه . . .زنده نمیمونه . . .این . .. دور نهاییه"

پایان فصل 3

Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)Where stories live. Discover now