بوی تند سوپ مالاتانگ بینیش را پرکرده بود احساس سر زندگی می کرد . به هانبین نگاهی کرد و لبخند بزرگی زد.
"ممنونم ژنرال"
"چرا ژنرال صدام میکنی؟ اونم اینقدر یهویی؟"
"یادتونه وقتی تازه اشنا شده بودیم اینطور صداتون میکردم؟....اون موقع ها شما مثل الان نبودین..."
هانبین با فکر به رفتار در گذشته تا خدود زیادی کمی شرم و غم در دلش احساس کرد ولی چیزی نگفت. هائو هم به سوپ مالاتانگ نگاه کرد و با قاشق شروع به بازی کردن با غذا کرد.مشخص بود کمی بغز کرده ولی ادامه داد.
"اونموقع ها به من مثل یه گرگ گرسنه نگاه میکردین که میخواد شکارشو تیکه تیکه کنه...ازم متنفر بودیم...راحت اعتمادتونو بهم از دست میدادین و بهم شک میکردین....ولی چرا؟"
"چرا چی؟"
"چرا اینبار طرفم رو گرفتید؟ چرا بخاطر من حاضر شدین یه سال توی این عمارت..."
"تو.....تقریبا 3 سال توی این عمارت زندانی بودی...درسته که من تو رو به عنوان همسرم اینجا در امنیت و رفاه نگه میدارم ولی ... حتی نمیتونی یه قدم پاتو از این عمارت بیرون بذاری...هر خدمتکاری که به عمارت میاد بیشتر از 10 نسل قبلش اطلاعاتش رو بدست میاریم و بعد اجازه میدیم وارد شه و به جز من و ووهیون و گیووین هیچ کی از بیرون وارد عمارت نمیشه....چطور بهت شک کنم که کار تو بوده؟"
"پس.... به من اعتماد نداشتید بلکه....به خودتون اعتماد داشتین؟"
"اینطور نیست...من بهت اعتماد دارم...منظورم این بود که هیچ جوره نمیتونست کار تو باشه..."
"کافیه....لطفا تنهام بذار...میخوام تنها باشم و لطفا...دستامو باز کن....من این بچه رو از ته قلبم میخوام پس کاری نمی کنم که اسیب ببینه....و اگه میشه برادرمو چند روز ببر یه اتاق دیگه...میخوام تنها باشم
"ولی تنها موندن برات خطرناکه"
"من با رویی حرف زدم...اونم دیگه نمیتونه همش بیدار بمونه بهش نگاه کن روی زمین خوابش گرفته به نظرت میتونم تحمل کنم برادرم رو به روم روی زمین بخوابه و اینقدر خسته باشه که با وجود مکالمه طولانی ما بیدار نشه؟"
"...هر چی تو بخوای"
"ممنونم ژنرال...بهتره حالا دیگه برید...."
همان روز افراد هانبین رویی را در اتاق دیگری زندانی کردند و هائو در اتاقش تنها شد. حالا که دستانش باز شده بود میتوانس راحت حرکت کند و حتی گاهی میتوانست به ارامی تا کنار پنجره راه برود و کنار پنجره بنشیند. اواسط پاییز شده بود. دسامبر همیشه سرمای زمستان را با خودش میاورد دیگر وارد ماه نهم بارداریش شده بود و بیش از 8 ماه ان بچه را در شکمش داشت. حالا دیگر شکم بزرگش را به سختی میتوانست حرکت دهد پس از تخت به ندرت میرون میامد. سوریا در تمام کارهایش کمکش میکرد زیرا بدنش به شدت ضعیف شده بود....خودش هم نمیدانست علت شکنجه هایی بعد که در ماه های اول بارداریش تحمل کرده بود یا بچه ای که درشکمش بود و مدام لگد میزد....
![](https://img.wattpad.com/cover/366400233-288-k577161.jpg)
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...