روز بعد نزدیک سپیده دم به دروازه پایتخت رسیدند. گیونگجو شهر زنده و شلوغی بود.زندگی واقعا در جریان بود و بازار بزرگ و پر رونقی داشت.ساختمان های شهر تماما بزرگ و مجلل بودند و همه از چوب های صنوبر و سنگ های مرغوب ساخته شده بودند . کنار خیابان غرفه های شیرینی های شکری و میوه ، تانگلو و عنواع خوراکی ها، کیسه عطر و نوریگه* و کفش های گل دوزی شده بود. در مقایسه شهر کوچک مرزی که هائو تمام عمر در انجا بزرگ شده بود صد برابر با ابهت تر و شلوغ تر بود جوری که هائو یک لحظه احساس کرد که در این شهر حتی از یک مورچه هم بی ارزش تر است.
بعد اتفاقی که شب قبل افتاد واقعا نمیخواست دیگر با ان شیطان بزرگ حرف بزند و فرصتش را هم نداشت.ورود به پایتخت به معنای در معرض هزاران چشم بودن است.از وقتی که وارد پاتخت شدند به معنای واقعی کلمه یک اسیر بود. در حالی که لباسی تماما سفید به تن داشت و تمام بالاتنه اش بسته شده بود طنابی ک دور دستانش بود را به گاری بسته بودند و باید به دنبال انها راه میرفت. در ذهنش اشوب بود که ایا امروز زنده میماند؟یا اینکه میتواند بلاخره با خانواده اش ملاقات کند؟ولی همه این ها هیچ تاثیری نداشت سرنوشت او در چنگال های یک مشت گرگ گرسنه و وحشی بود که او را از سگ هم کمتر میدیدند!!هیچ سرنوشتی در انتظارش نبود! و دیگر حتی متمئن نبود که شیطان بزرگ از او مراقبت خواهد کرد یا نه!
زیر نگاه های اطرافش احساس کرد که له شده است و گاهی میتوانست لعنت و نفرین های مردم اطرافش را بشنود ولی چه اهمیتی داشت؟ مگه خودش هم نمیخواهد از این زندگی نحس رها شود؟بلاخره میتواند امروز به ارامش برسد؟
به دروازه های کاخ رسیدند.دیواری بلند از سنگ های زیبا و براق به همراه طرح هایی زیبا از اژدهایان و امپراطور ها و سربازانشان و ....
به هر حال وارد شدند. باور نمیکرد همچین جای بزرگ و زیبایی ممکن است وجود داشته باشد.در مقابل این قصر معماری های خانه های مجلل و زیبایی که در پایتخت دیده بود هیچ بودند.به تالاری بزرگ رسیدند در سردر تالار چیزی نوشته بود ولی چون کره ای بود یک کلمه هم نفهمید.به هر حال دید که هانبین همراه گیووین وارد تالار شد ولی نگهبانانی که بازوانش را نگه داشته بودند سرجایشان مانند میخی در چوب ایستاده بودند.
........
هانبین با ورود به دربار احساس عجیبی داشت ولی چهره اش را مانند همیشه مصمم و بی تردید نشان داد و با ابهت شنلش را به عقب هل داد تا در هوا به رقص دراید و سپس با یک پایش زانو زد و دستانش را به نشانه احترامی به هم چسباند و بالا اورد
"این خدمتگزار هانبین !به امپراطور عدای احترام میکنه"
"ژنرال سونگ لطفا بایستید"
"از لطفتون سپاس گزارم امپراطور"
"ژنرال سونگ شما واقعا باعث افتخار این کشور هستید با وجود شما من دیگه هیچ نگرانیی توی این زندگیم ندارم هاهاهاهاهاها"
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...