🔞🔞🔞🔞چپتر2/9:اولین روز زندگی مشترک

33 6 0
                                    

چپتر2/9:اولین روز زندگی مشترک

این چپتر صحنه هایی داره که ذهنتو تحت شعاع قرار میده و تاثیر خاصی روی روند داستان نداره اگه نمیخوای صحنه های شب عروسی رو بخونی فقط رد شو.تمام!

پرتو های نور خورشید با گذشتن از پرده های حریری هارمونی زیبایی روی زمین ایجاد کرده بودن. نسیم صبحگاهی ملایمی می وزید و صدای گنجشک و غاز های عمارت شادابی خاصی به فضا داده بود.

یک عمارت مزین با پارچه های قرمز یک تخت چوب صنوبر با ملحفه های درهم قرمز و دو تن برهنه در هم تنیده در لا به لای ملحفه های قرمز که یکدیگر را در اغوش کشیده بودند و اولین روز زندگی مشترک انها از حالا اغاز شده شده بود.

به ارامی به موجود کوچکی که خودش را در اغوش او جا داده بود و با خیالی اسوده خوابیده بود نگاه کرد. میشد لطافت و محبتی را که در چشمانش بود به راحتی دید.لطافتی که اگر دیگری بیدار بود هیچ وقت نمیتوانست ان را در چشمان فرد مقابلش احساس کند. مو هایی را که جلوی چشمان چینگ چیان ریخته شده بود را با لطافت و کمی ترس از بیدار ساختن او کنار زد و با ملایمت به پشت گوشش هل داد.با این وجود پسرک به ارامی وول خورد و بعد با دستانش چشمانش را مالید و با کمی تامل خودش را در اغوش هانبین یافت. صدایش گرفته بود و احساس میکرد همه تلاش هایش برای بهبود صدایش را شب قبل به باد داده ؛ با این حال به ارامی تلاش کرد صحبت کند.

"ص..ص..صبح بخیر....شوهرم*"

منظورم این لفظ بودهhusband *

هانبین ابتدا کمی تعجب کرد ولی پس از لحظه ای با صدایی با کمی تمسخر و نیشخند گفت:

"درسته...هه...صبح بخیر همسرم*"

منظورم این لفظ بودهWife*

هائو کمی خجالت کشید و سرخ شد و با دستانش صورتش را پوشاند ولی یک دست بزرگ و قوی دور هر دو مچ دستش پیچیده شد و دستانش را بالای سرش به سختی به تخت فشرد و یک بدن برهنه که زیر پتو بود روی سرش خیمه زد. از ترس کمی لرزید....هنوز دردی را که شب قبل تجربه کرده بود به خوبی به یاد داشت.

"...شو....شوهرم!!"

"اینطوری صدام نکن....بیشتر تحریکم میکنی"

هائو لب هایش را به هم فشرد و جرئتش را نداشت چیزی بگوید ولی گویا این کار هم باعث شده بود هانبین بیشتر تحریک شود.

"لعنت بهش...."

هانبین در حالی که با یک دستش دستان هائو را اسیر کرده بود لب هایش را بوسید و گاز ارامی از لب هایش گرفت زبانش را وارد دهان دیگری کرد تا مزه تلخ داروی درون دهانش را دوباره بچشد..

نمیدانست چرا ولی؛ این تلخی برایش از هر شربتی شیرین تر و از غذایی لذیذتر بود؛ جوری که نمیخواست از ان دل بکند. وجب به وجب پوست برفی شخصی که زیرش بود برایش مانند پارچه ای ابریشمی نرم و زیبا و گران بها بود....چشمان مشکی او مانند مرغوب ترین جوهر و زلف های طلایی اش همچون ریسمان های طلا بود. همانند حوری که از بهشت پایین امده باشد...

Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora