"نگران نباش بازیمون تازه شروع شده"
این را گفت و دستش را از روی ان شلوار سفید روی ان عضو شخصی قرار داد . بدنش از ترس و انزجار سخت و منقبض شده بود . به ارامی ان عضو بین ران هایش را گرفت . با چشم های بسته هر لمس کوچکی بسیار تحریک کننده تر شده بود و بدنش هم بیشتر حساس شده بود ، با رمس شدن حتی از روی شلوارش حس میکرد چیزی در پایین شکمش میجوشد.
"میدونی اگه دور سرش انگشتت رو بچرخونی و همزمان با انگشتای دیگه لمسش کنی حسابی لذت بخش میشه"
"ااوووم اهه هاهووواهههه اوووووم"
همان طور که توصیف میکرد دست هایش را تکان میداد . رویی هیچ وقت فکر نمیکرد با دست های یک مرد اینطور لمس بشود و بدنش هم این را دوست داشته باشد . تا حدود زیادی خجالت میکشید و همزمان ترسی در قلبش افتاده بود . نوک ان جسم با مایعی شفاف و چسبنده کمی تر شده بود و ان عضو شخصی اش بسیار سخت شده بود و راست کرده بود
"خیله خب حالا وقتشه تا خوب تنبیه بشی"
بعد این دستانش را از صندلی باز کرد . با اینکار روی سعی کرد مقاومت کند و خودش را نجات دهد ولی هیچ وقت فکر نمیکرد در برابر کسی تا این حد ناتوان شود ولی شاهزاده با یه دست جفت دستانش را نگه داشت بدون تلاش زیادی و پس از برداشتن طناب دستان او را با ان بست . سپس او را از روی شکم رو پایش خواباند . رویی نمیدانست چه اتفاقی دارد میافتد همه اینها خیلی سریع و یک دفعه ای اتفاق افتاده بود .
چیزی نگذشته بود که گیووین ان شلوار سفید رنگ را هم از او گرفت و به گوشه ای پرت کرد .
"خیله خب . . . تا به حال توی این حالت تنبیه شدی؟"
". . . "
تا حدودی فهمیده بود چه اتفاقی دارد میافتد ؛ بیشتر ترسیده بود و شروع کرد به دست و پا زدن ولی ناگهان دردی سوزناک و سخت روی لپ چپ باسنش احساس کرد.
"اووم!"
فکر نمیکرد که در ان شرایط ضربه بخورد . جای دست شاهزاده روی باسنش قرمز شده بود و کاملا مشخص بود . کمی هم حس خارش و سوزش داشت.
"قراره بیست باره دیگه این ادامه داشته باشه. . . نظرت چیه؟ خودم برات با هر ضربه میشمرم نگران نباش
. . .
یک!"
"ااااااااااوم اووم هاه"
"دو"
"هاااااااااوم"
. . .
. . .
. . .
"بیست!"
"همف"
با بیستمین ضربه رویی به اخر تحملش رسیده بود . ناگهان ان مایع شفاف و چسبناک که مدت ها جلوی ان را گرفته بود بیرون پاشید . قطره ای از ان روی کفش شاهزاده ریخته بود.
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...