هائو در این خلوت ظالمانه بیشتر احساس ضعف و سستی کرد. ناگهان احساس کرد که جای زخم هایش بیشتر درد میکند. در واقع او هیچ وقت ازاد نبوده است. همیشه مجبور بود محتاط باشد تا کسی نفهمد که او دختر نیست. ولی با وجود مادر و پدرش که او را با اسم پسرانه اش صدا میزدند او همیشه گرمای بسیاری را در دلش احساس میکرد و احساس خوشبختی میکرد که پدر و مادرش خود واقعی او را میبینند و در کنار انها مجبور نیست مراقب باشد و درست و شایسته رفتار کند. خوشحال بود که میتواند سال نو را کنار عزیزانش جمع شود و چای گل رز و کیک اسماتوس بخورد و خوشحال بود می تواند هرگاه کابوس میبیند در دو اغوش گرم قرار بگیرد و مثل یک کودک 3 یا 4 ساله بگوید<من کابوس دیدم...میشه پیش مامان و بابا بخوابم؟>
او حالا هیچ کدام را نداشت و هیچ وقت هم دیگر بدست نمیاورد . مسیری که قبلا پرتو هایی از روشنایی در ان وجود داشت حالا در تاریکی مطلق فرو رفته بود و او نه میتوانست به جلو قدم بردارد و نه از راهی که طی کرده است برگردد.او رودخانه ای با امواج سرکش بود که حالا مثل تالابی راکد شده بود.
خسته!
تنها !
و پر از درد!
ناچار صورتش را به بالش فشرد تا صدای هق هقش را خفه کند و اشک هایش را مخفی کند. نمیتوانست جلوی احساساتی که مدت ها انها را در قلبش دفن کرده بود را بگیرد که یکباره بیرون نریزند . بعد از ساعاتی طولانی هوا تاریک شد. هانبین به اتاق برگشت و دختر را دید که به خواب رفته .نزدیک شد و خوب به چهره اش نگاه کرد.
چهره اش بی رنگ و رو شده بود. انگار چون نمیتوانست برای عزاداری پدر و مادرش لباسی سفید بپوشد ، رنگ پوستش را به سفید تغییر داده بود.زیر چشمانش پف کرده و کبود شده بود و نوک بینی اش قرمز بود و قطره ای اشک بین بینی و لپش ایستاده بود. معلوم نبود که چقدر اشک ریخته بود تا به خواب رفته بود!
نمیدانست چرا ولی لحظه ای دلش برای این دختر سوخت شاید چون شنید که دختر زیر لب چیزی میگوید ولی صدایش بسیار ارام و نا واضح بود. اصلا چطور میشد ان اصوات را "حرف زدن" در نظر گرفت؟ ولی او مطمئن بود که این دختر سعی دارد مادرش را در خواب صدا بزند. انگار از عمق این صداهای نامفهموم میتوانست "مادر! مادر! "را بشنود.
نا خود اگاه دستش را بلند کرد و سر دختر را نوازش کرد و اشکی که روی صورتش بود را با انگشتش پاک کرد. پتو را مرتب کرد و خوب بدن نحیف و بی جان دختر را پوشاند. روی رخت خوابی که تنها یک متر با رخت خواب دختر فاصله داشت دراز کشید. او قصد خوابیدن نداشت تنها میخواست مدتی لم دهد و ارامش بگیرد.
پس از کمی استراحت بلند شد تا از کابین خارج شود . شب اسمان را با ستاره هایی زیبا مزین کرده بود و ماه مانند الماسی بزرگ در وسط این پیراهن مجلل خود نمایی میکرد. همه چیز عادی و عالی بود. نسیم ملایمی میوزید که اصلا سرد نبود. گیووین نزدیک هانبین روی زمین چهارزانو زده بود و تخمه میشکست . با اینکه صدای رو اعصابی داشت هانبین تحملش میکرد.در نهایت کنار گیووین روی زمین نشست و یک پایش را خم کرد و دیگر را کامل دراز کرد و دستش را روی زانوی خم شده اش انداخت.
"عمو...ژنرال؛ مشکلی هست؟"
"اههههههههه فکر کنم امروز...زیادی باهاش خشن حرف زدم."
"چه اهمیتی داره؟ حتی اگه ناراحت شه اون هنوزم فقط یه زندانیه...شما زیادی به احساساتش اهمیت میدین"
"من...اهمیت نمیدم"
"پس چرا اه میکشین و نگرانشید؟ حتی برای اثبات اینکه اطلاعاتمونو درز نداده هر چی گفت باور کردید و اصلا بهش شک نکردید."
"فکر میکنی فقط حرفاش باعث شد باورش کنم؟...."
"پس ژنرال مدرک بهتری دارن؟"
"این نشان توی لباس یکی از اون جسدا بود"
"این...این...اینکه نشان شیلاست!...یعنی...یکی سعی داشته که..."
"درسته. من کورکورانه باورش نکردم حتی بعد اینکه نشان پیدا کردم کاملا باور نداشتم که درست باشه ولی بعد اینکه نشانه های سربازای تانگ رو هم نداشتن خیلی طبیعیه که دیگه حرف این دختر رو باور کنم و بیشتر از این شکنجه اش نکنم مگه نه؟"
"ژنرال درست میگن!"
"برای همین حس بدی دارم...من به اشتباه بهش تهمت زدم و حتی شلاقش زدم ولی اون تو این ماجرا دست نداشت...و امروز هم یکم خشن برخورد کرده ام و فکر کنم مدتی طولانی گریه کرده باشه...اون...منو یاد بچگی خودم میندازه...تنها و بی کس در حال دست و پا زدن برای ادامه دادن به زندگی ای که ارزششو نداره...هعییی"
"ژنرال!زندگی شما هزاران زندگی را تضمین میکنه! این زندگی خیلی با ارزشه!"
"واقعا؟ پس این ارزش فقط برای دیگرانه نه من!"
"ژنرال!"
"..."
"ژنرال شما نباید خودتونو با یه دختر مثل اون مقایسه کنید.شما خانواده ای داشتید که ازتون حمایت کرد تا انتقامتونو بگیرید و حتی موفق شدید انتقامتونو بگیرید و در کنارش برای کشورتون ارامش بیارید و هنوزم افراد زیادی هستن که دوستون دارم"
"...پس شاید در این صورت اون دختر از من قوی تره...من فقط پدر و مادرمو از دست دادم و بعدش افرادی بودن که زیر بال و پرمو بگیرن و زخمامو درمان کنن..کمکم کنن پرواز کنم ولی اون هیچ کسو نداره و حتی نمیتونه درست ارتباط برقرار کنه ولی حتی دنبال انتقام گرفتن هم نیست و فقط...یه زندگی خوب میخواد...اون خیلی قوی تره"
"اون انتقام نمی خواد چون نمیتونه بدستش بیاره..."
"خیلی ها هستن که نمیتونن بدستش بیارن و میخوانش...تو...هیچ وقت درک نمیکنی که وقتی خانواده تو جلوی چشمات از دست بدی ... چه دردی داره...بی خیال ولش کن . برو برام شراب بیار."
"ژنرال میخواین مست کنین؟ شما هیچ وقت..."
"زیاد نیمخورم نگران نباش"
"چشم"
نارنجی کن اون ستاره خوشگل رو و کامنت بزار خخخخ منو شاد کن چون قراره اتفاقای خوشگلی بیافته در اینده خیلی نزدیک از ما گفتن بود
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...