روزی که عصر جدیدی را در تاریخ شیلا رقم میزد . پادشاهان و سفیران کشور های های همسایه و حاکمان شهرهای مختلف شیلا برای تبریک و به رسمیت شناختن پادشاه جدید به گیونگجو امدنده بودند . وزیران و بعضی مقامات درباری در وزارت امور خارجه برای احوال پرسی و پیشواز میهمانان در جلوی دروازه های قصر ایستاده بودند و میهمانان را راهنمایی میکردند.
7 سال از اخرین باری که به این شهر اماده بود میگذشت. شهر تغییرات زیادی نکرده بود و وضعیت مردم در پایتخت انچنان تغییری نداشت تنها کمی از اثرات جنگ با هی ان که باعث بی نظمی بیشتری شده بود دیده میشد با این حال هنوز هم مردم در ارامش و امنیت زندگی میکردند .
بلاخره به جلوی ان دروازه رسید دیوار هایی که وقتی اولین بار انها را دیده بود از عظمتشان بهت زده شده بود حالا در نظرش کوتاه میامد . درواقع حتی ارتفاعشان به اندازه یک چهارم ارتفاع دروازه های کاخ مرکزی هی ان در بون میونگ هان نمیشد . جلوی دروازه به نشانه احترام به وزیر امور خارجه شیلا از اسب پیاده شد و جلو رفت . وزیر به نظر از دیدار با او خوشحال نبود با اینحال بدون کوچک ترین بی احترامی تعظیم کرد و خوشامد گفت
"خوش امید"
"ممنونم . . . از اخرین باری که به این قصر اومدم 7 سال میگذره فکر نمیکردم فرصتش پیش بیاد تا به این شکل واردش بشم"
(رز وحشی: داشت تیکه مینداخت منظورش این بود فکر نمیکرد در حالی که هنوز مال شیلاست بیاد توی این قصر)
"تو فکر کردی کی هستی که این طوری حرف میزنی"
این صدای کارمند جوانی خام بود که نسنجیده این حرف را زد بنابرین وزیر مداخله کرد
"هوی! فکر کردی داری با کی اینطور حرف میزنی؟ ایشون مهمان ما هستم و اومدن تا به پادشاه جدید تبریک بگن فکر کردی داری چیکار میکنی؟"
سپس رو به هائو کرد و گفت:
"عالیجناب لطفا این پسرک گستاخ رو ببخشید که زبان تندی داره"
"اون زبان تندی داره و من شمشیر تیز . . . باید مواظب باشه . . . به هر حال میتونم وارد شم؟"
"البته همین الان همراهی رو براتون میفرستم تا راهنماییتون کنه"
"ممنونم"
پس از چند تعظیم نمایشی و عدای احترام توسط عوامل شیلا همراه یک کارمند وزارت امور خارجه به سمت محل مراسم هدایت شدند. وقتی پا در ان فضا گذاشت لحظه ای بر خودش لرزید . چرا باید اینجا میبود ؟ جایی که ان راز فاش شد و او 5 سال تمام از خانواده اش دور شد و دیگر هم نمیتواند به انها نزدیک شود . . .
خودش را جمع و جور کرد و درجایگاهی که برای سرزمین هی ان تدارک دیده شده بود مستقر شد . بعد از اینکه ندیمه ها برایش شراب ریختند درحالی که جام را در دستانش به ارامی میچرخواند با خودش فکر میکرد که ان مرد عضله ای و جذاب و خوش قد و قامت در لباس اژدها چطور به نظر میرسد ؟ (لباس اژدها همون رداء امپراطوری هست که پشتش طلادوزی اژدها داره)
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...