"بفرمایید جناب طبیب اینجا فقط ما هستیم...چی میخواین بگید؟"
"قربان...درباره این بانو...من....فکر می کنم که...واقعا یه دختر..."
"میدونم"
"..."
"اون واقعا یه دختر نیست ولی لطفا این بین خودمون بمونه"
"حالا که خودتون میخواین حتما...ولی مراقبت ازشون خیلی سخت خواهد بود ... دارو های نایابی رو باید تهیه کنید و همیشه سروقت بهش بدید و باید باهاش حرف زدن تمرین شه ولی نباید روشون فشار بیارید... اگه یک قدم اشتباه برداشته بشه ممکنه دیگه هیچ امیدی برای برگشتن صداشون نباشه..."
"متوجه ام!از لطفتون بینهایت ممنونم"
"پس من دیگه مرخص میشم قربان"
"گیووین!"
"بله!"
"جناب طبیب رو تا بیرون بدرقه کن"
"چشم"
.......
هانبین ارام وارد اتاق شد و با نگاهی به تخت ،کسی را روی ان نیافت.اطراف را نگاه کرد و هائو را روبه روی اینه دید که روی صندلی نشسته است و موهایش را شانه میکشد. موهای طلایی اش او را با هر شخص دیگری متفاوت تر و زیبا تر جلوه میداد.او پوستی روشن و نرم داشت که واقعا با این رنگ مو جور بود و ان دو قطره سیاه چشمانش با وجود زیبایی کمی کدر و تهی به نظر میرسیدند. او همیشه چشمانی غمگین در تنهایی خودش نشان میداد ولی وقتی با دیگران رو به رو میشد ان غم را با غرور و عصبانیت و گاهی ترس پوشش میداد. شاید تنها کسی که ان غم را دیده ،هانبین بوده....
هانبین نزدیک رفت و مچ دست هائو را که در حال شانه کشیدن موهایش بود،گرفت
"تو...باید بیشتر استراحت کنی"
<لازم نیست>
"بهتره یه مدت بازم فقط از زبان اشاره استفاده کنی تا گلوت بهتر شه و میتونیم وقتی توی پایتخت ساکن شدیم روی حرف زدن تمرین کنیم...نظرت چیه؟"
<جرئت مخالفت با ژنرال رو ندارم...هر چی شما بگید>
"متاسفم...من خیلی روت فشار اوردم"
<لازم نیست از من عذرخواهی کنید.به هر حال من فقط یه....>
هانبین دستان هائو را گرفت اجازه نداد تا جمله اش را کامل کند.هائو سرش را پایین انداخت ولی هانبین چانه اش را بالا گرفت تا چهره اش را ببیند.
"به من نگاه کن!"
<...>
"هیچ وقت دیگه اجازه نداری سعی کنی این جمله رو بگی..بنویسی و یا با اشاره بین کنی...تو ...اون نیستی"
هانبین دست های هائو را در دست گرفت و کمی نوازش کرد و سپس کمی خم شد و بوسه ای بر پیشانی اش نشاند.هائو کمی سرخ شد ولی هنوز عصبانی بود.
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...