سه روز از روزی که به دستور گیووین در یک زندان انفرادی زندانی شده بود میگذشت. زندان با بقیه زندان ها متفاوت بود . به هیچ سلول دیگری ارتباط نداشت و میله ای هم نداشت بله یک اتاق اجری تاریک و بود که در ارتفاع 5 متری ان یه پنجره بسیار کوچک با گارد های فلزی وجود داشت که تنها نور انجا بود . زمین پر از کاه بود و دستان و پاهایش زنجیر شده بود.
روزی یک بار به او کمی برنج و اب میدادند و هر روز به مدت شش ساعت بازجویی میشد .
شش ماه به همین منوال گذشت . تا اینکه روزی درهای زندان باز شد و مردی اشنا وارد شد . گییوین داخل امد و گفت
"میای معامله کنیم؟"
"چی؟"
"برادرت . . . بچه فرمانده رو بارداره . . . ما میخوایم هائو رو نجات بدیم ولی به همکاریت نیاز داریم"
"خب. . . چیکار باید بکنم تا نجاتش بدم"
". . . باید تصور کنی که ازش متنفری و دوستش نداری باید سرزنشش کنی و بعد . .. . "
"خب در عوضش ازم چی میخواین؟ قطعا بدون دلیل به من و خواهرم کمک نمیکنی"
"خب . . . ازت میخوام بزاری تا شش روز اینده که دربار برگذار میشه . . . هر شب باهات بخوابم"
"توو . . .. اصلا شرم نداری"
"من دوست دارم ولی تو باورت نمیشه پس راه دیگه ای ندارم"
". . . واقعا به منو برادرم کمک میکنین تا از این شرایط خلاص شیم"
"البته "
" . . ."
"قبوله "
"انتخاب خوبیه پس بیا از الان شروع کنیم"
. . .
بعد از ان رویی و گیووین به اتاق بازجویی رفتند به دستور گیووین همه از اتاق خارج شدند و فقط ان دو نفر در اتاق بودند .
گیووین به ارامی روی یه صندلی نشست
"لباسات رو در بیار"
رویی هنوز مطمئن نبود که میتواند انجامش دهد یا نه ولی فکر به اینکه اینکار مربوط به زندگی تنها خانواده باقی مانده برایش است دستانش را به کار گرفت و تمام لباس های پاره پوره و کثیفش را در اورد.
"زانو بزن و بعد تا اینجا چهاردست و پا بیا"
رویی سرخ شده بود . به ارامی زانو زد سپس دستانش را روی زمین گذاشت و شروع به چهاردست و پا حرکت کردن کرد. وقتی به بین پاهای گیووین رسید دوباره زانو زد و منتظر ماند.
"دست چپت رو بده"
او دست چپش را جلو اورد . گیووین دستش را گرفت و محکم رویش ضربه ای زد و سپس گفت
"دستت راستت رو بده"
این اتفاق دوباره تکرار شد. سپس از روی میز کنارش قلاده ای گرفت و ان را دور گردن رویی انداخت و طنابش را دور دستش انداخت .
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...