دربار تانگ که در اشوب به سر میبرد بار دیگر با رعد هایی بزرگ که بر سر در دربار کوبیده شدند به لرزه افتاد ولی هنگامی که رعد و برقی عظیم باعث ریختن سقف در مرکز دربار شد سوکتی همه گیر بر مکان قالب شد . هاله معنوی به سرعت از سوراخ سقف وارد شد و روی خرابه های سقف که مانند سکویی بلند شده بودند فرود امد و شکل مادی اش را در چند ثانیه باز پس گرفت. مردی همچون اژدها پدیدار شد.
پس از چندی دوباره شمایلش به حالت عادی برگشت . احساستی که بر او مسلط شده بود روح اژدهایش را تحریک میکرد تا بیدار بماند بنابراین هنوز هم چند فلس در دوطرف صورتش کنار چشمانش به چشم میخوردند و ناخن های بلند اژدهایش هنوز هم باعث میشد اطرافیان از ترس اب گلو هایشان را قورت دهند ولی صدایی ایجاد نکنند.
"همممم پس دربار تانگ اینشکلیه؟!! وقتی بچه تر بودم خیلی دلم میخواست ببینمش"
همزمان که حرف میزد داستانش را پشتش نگه داشته بود و خوش خوشان همچون بازدید از موزه به اطراف نگاه میکرد و با پوزخندی بر چهره اش به سمت امپراطور تانگ میرفت.
"حالا که از نزدیک با چشم خودم میبینمش اونقدر هم خاص به نظر نمیاد . . . درسته هی ان دربار بزرگی نداره ولی بازم از اینجا بزرگتر و مجلل تره . . . خب ستون های اینجا خیلی قوی به نظر نمیاد سقفتونم که با یه رعد ریخت . . . واقعا باید در ساختمان سازیتون تجدید نظر کنید."
با گفتن این جمله پا بر روی اولین پله به سمت جایگاه امپراطوری گذاشت.دستی بر روی نرده های چوب گردو کشید و سپس نگاه به دستش کرد و با نارضایتی با دست دیگرش سعی کرد دستش را پاک کند.
"خیلی کثیفه . . .راستی چرا ازم استقبال نمیکنین؟ دلتون نمیخواست هم وطنتون رو ببینین"
"تووو شیطان پست هم وطن ما نیستی"
"کی این حرف رو زد؟!هاهاهاهاها مهم نیست کی بود فقط دوست داشتم وقتی نگاهش میکنم توی روم این حرف رو بزنه"
"من دائو ژینگ وزیر شهرسازی تانگ هستم . مایه شرمه که تانگ روح خبیثی مثل تو رو در خودش شانزده سال پرورش داده . . . "
"هاهاهاهاها مایه شرم؟ روح خبیث؟ این شما بودین که باعث شدین من این شکلی بشم. . . شما همتون منو نحس میدونین و میدونستین . . . هزاران نوزاد تازه متولد شده رو شب تولدم کشتین چون احتمال میدادین یکیشون بد یمن باشه . . . ولی شما برای انجام این جنایت خبیث نیستین؟؟"
"ولی تو زنده ای دقیقا تویی که باید میمیردی زنده ای خودتو برای مرگشون مقصر نمیدونی؟"
". . . البته که نه. .. .دلیلی نداره که مقصر بدونم من نکشتمش خیله خب این مهم نیست واقعا من امروز برای اینکار اینجا نیستم"
با گفتن این جمله شمشیر معنوی اش را احضار کرد.
"خب اول از کی شروع کنم؟؟ کشتن یه مشت وزیر و درباری اصلا جالب نیست . . . اگه نمیخواین بمیرین الان شانس دارین تا فرار کنین کسی نمیکشتتون"
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...