افکارش کاملا درهم بود.او تا به امروز تعداد زیادی خاستگار داد به صورتی که حتی اگه از انگشتان پاهایش هم کمک میگرفت باید یه چند تا انگشت از بقیه قرض میگرفت تا تعدادشان را نشان دهد و همه را بدون حتی فکر کردن رد کرده بود.ولی تا ان لحظه دلیلی برای ازدواج نداشت وقتی که خودش یه مرد بود.ولی حالا مردی که روبه رویش بود میتوانست هم پل نجاتش باشد و هم دره مرگ.
او پدر و مادرش کشته بود ولی حالا برای نجات او دستش را دراز کرده بود.چه عجیب!با خودش چه فکری کرد که عاشق کسی شد که پدرش پدر و مادر او و او ، پدر و مادرش را کشته بود؟ به هر حال چیزی که این وسط مهم تر از همه بود این بود که اگر بفهم که هائو یک پسر است چه رفتاری خواهد کرد؟هنوز هم همین احساس را خواهد داشت؟او یک مرد بود و نمیتوانست برای او فرزندی بیاورد تا نسلش را ادامه دهد پس قطعا او را نمی پذیرفت و اگه به او حقه هم میزد معلوم نبود تا اخر عمر چگونه باید زندگی کند
<ژنرال...چرا ... بهم کمک میکنید؟شما به من علاقه دارید؟>
"درسته...نمیدونم چرا ولی بهم حس خوبی میدی"
<ژنرال اتفاق های دیشب رو به یاد دارن؟>
"درسته ... خیلی وقت نیست که به یاد اوردم ولی ... فکر کردم شاید دوست نداشته باشی بهش اشاره کنم...بابت دیشب عذر میخوام من مست بودم و از خط قرمز ها عبور کردم."
<ژنرال...من نمیخوام با کسی ازدواج کنم که فقط منو به عنوان یه هوس ببینه ... تعداد خاستگار های من از انگشتان دست و پام هم بیشتر بوده ولی هیچ کدوم نتونستن نظر منو جلب کنن. چرا فکر میکنین من قاتل پدر و مادرمو انتخاب میکنم؟>
"... من مجبورت نمیکنم اگه دوست نداری طبق برنامه به امپراطور تحویلت میدم تا ایشون تصمیم بگیرن."
<... ژنرال میتونن یه لطفی بکنن؟>
"چه لطفی؟"
<اجازه بدید بیشتر راجب بهش فکر کنم>
"بسیار خب!من قول میدم تا زمانی که خودت بخوای صبر کنم."
<ممنونم>
از اون لحظه فضای سردی بین دو نفر حاکم شد و از هم دوری میکردند. روز دیگر گذشت و انها تقریبا به بون میونگ هان رسیده بودند ولی هنوز هم خبری از جواب نشد. دیگر داشتند از کشتی پیاده میشدند. گیووین طنابی بلند برداشت و دستان هائو را با یه طرفش بست و طناب را از طرف دیگر نگه داشت تا هائو را با خود از کشتی پیاده کند. به لطف تلاش و همت گیووین یک کالسکه بزرگ اماده شد. هانبین سر طناب را از سربازی که گیووین هائو را به او سپرده بود گرفت و گفت
"همراهم بیا داخل کالسکه"
هائو تنها همراهش راه افتاد ولی کالسکه بیش از حد بلند بود و دامن پیراهنش بیش از حد بلند بود و چون دستانش بسته بود نمیتوانست دامنش را جمع کند .
"چرا نمیای بالا؟"
<...>
"اهههههه"
هانبین دوباره پایین امد و روبه روی هائو ایستاد و لحظه ای به او خیره شد سپس او ناگهان روی شانه اش انداخت.هائو تقریبا توانست با شکمش عضلات قوی شانه هانبین را احساس کند.هانبین همانگونه وارد کالسکه شد و هائو داخل کجاوه نشاند.
"همین جا بشین"
هانبین سر طناب را به ستون گوشه اتاقک کالسکه بست و بعد خودش هم در نزدیکی هائو نشست.
"چینگ چینگ..."
<...>
"تو ... هنوز نمیخوای بهم بگی نظرت چیه؟"
<ژنرال ...یه چیزایی هست که من نمیتونم بهتون بگم ولی باعث میشن من درباره پاسخم به شما مردد بشم>
"میدونم تو از من چون پدر و مادرتو کشتم متنفری ولی من قول میدم اگه قبول کنی من بهترین شکل ممکن باهات رفتار کنم و نمیذارم کسی باهات بد رفتاری کنه یا بهت هر چیز بدی بگه. من بهت یه زندگی خوب میدم"
هائو در قلبش احساس گرما کرد ولی با فکر اینکه این گرما و محبت همه به ژانگ چینگ چیان تعلق دارد نه به ژانگ هائو ناگهان قلبش تاریک شد و احساس مور مور شدن در تمام بدنش کرد.
هانبین دستان دربند هائو را در دست گرفت و با چشمانی امیدوار دوباره پافشاری کرد. هائو حس کرد بدنش بی حس شده با صدایی ارام سخن گفت میخواست این را با صدایش بیان کند "من...اونجوری که تو فکر میکنی نیستم...من ...نمیتونم برای تو یه همسر مناسب باشم ... من نمیتونم برات ... برات ..."
هائو سرخ شد ولی باید این را میگفت " من نمیتونم برات بچه بیارم"
هانبین"... همین؟"
<...>
"من اهمیتی به بچه نمیدم...اصلا بچه نمیخوام...برام مهم نیست اگه کسی رو دوست داشته باشم دوسش دارم برام دیگه بقیه اش مهم نیست"
"ولی من..."
"کافیه! دیگه به این موضوع اشاره نکن..من خودتو دوست دارم نه توانایی هاتو... لطفا ... بهم بگو که حاضری با من باشی؟"
هائو دوباره فکر کرد که اگر این مرد به این ویژگی اهمیتی نیمدهد و میتواند به او زندگی خوبی بدهد چرا باید ردش کند؟ولی هنوزم او قاتل پدر و مادرش بود....
"...من ....حاضرم"
"چچ...چی گفتی؟"
"من...حاضرم باهات ازدواج کنم"
"واقعا؟"
<...>
"دیگه نمیخواد حرف بزنی ممکنه به گلوت فشار بیاد..اخخخخ جونننننن. من واقعا الان خیلی خوشحالم....میشه ... میشه...."
هابین دستشو پشت گردن هائو گذاشت ،متوجه شد که ترسیده...به ارومی طناب را از ستون باز کرد و هائو را با دستان بسته اش روی پاهایش نشاند.هائو ترسیده بود و کمی میلرزید و کاملا سرخ شده بود
"نگاهش کن چقدر ترسیده ... مثل گیلاس شدی...میترسم نتونم خودمو کنترل کنمو...نخورمت"
این را گفت و لب هایش را به لب های شخصی که در اغوشش بود فشرد.
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...