در زمان امپراتوری تانگ در فاصله دوری از پایتخت چانگ ان ،شهری مرزی به اسم ژانگ لیانگ وجود دارد.مردم ژانگ لیانگ با وجود اینکه در مرز ها زندگی میکردند ، به لطف حاکم شهر از حملات بین دو کشور تانگ و شیلا در امان بودن.
شیلا سرزمینی در ان سوی اب هاست که روزی به لطف تانگ توانست سه سرزمین شیلا باکجه و گوگوریو را با هم متحد کند ولی پس از اینکه به تکه گوشت خود رسید؛ دست صاحبش را گاز گرفت تا مبادا چیزی را از دست بدهد و روابط بین دو کشور را نابود کرد!البته که این صاحب هم بیش از حد طمع کار بود و چشم به همه ی گوشت سگ داشت!
پس از خراب شدن روابط سیاسی شیلا و تانگ مرز های دو کشور دیگر رنگ ارامش ندیدند و همواره مورد هجوم یکدیگر قرار داشتند. با این حال حاکم این شهرکوچک مرزی ،فرمانده ژانگ ،انسانی روشن فکر و مسلط به فنون جنگی است. او تا به امروز 12 دژ را از دشمن پس گرفته و حتی موفق به تصرف 9 دژ هم شد ؛با این حال قدرت و محبوبیت او بین مردم و سربازان سبب ترس امپراطور تانگ شد و او قدرت ژنرال ژانگ را به شدت محدود کرد و زمانی که باید به او پاداش میداد او را برای استراحت کردن به این شهر مرزی فرستاد!
ژنرال با قلبی شکسته تصمیم گرفت تا با معشوقش که سالها منتظر او بود ازدواج کند و ان بانوی جوان دختر وزیر دارایی سانگ شیسینگ بود. بانو جوان خانواده سانگ قد و قامتی بلند داشت که فقط اندکی از خود ژنرال کوتاه تر بود و اندامی لاغر و متناسب داشت؛ پوستی به سفیدی برف و گونه ها و لبی به قرمزی خون به همراه دو مروارید سیاه و درخشنده که در سفیدی شفاف چشمانش جا گرفته بود.واقعا که جاودانه ای از بهشت را تداعی می کرد!
ژنرال با همسرش به شهر کوچک رفتن و سال بعد صاحب پسری زیبا شدند. پسر چشمانی سیاه و پوستی سفید داشت ولی برخلاف پدر و مادرش موهایی طلایی داشت که همراه سرخی لب ها و گونه هایش حتی از دختران هم زیبا تر مینمود!
ان سال پیشگو اعظم تانگ پیشگویی کرده بود که "پسری در برف به دنیا میاید که به زیبایی شکوفه های هایتانگ و به زیبایی گوهری درخشان خواهد بود که باعث بدبختی میشود."ژنرال که میترسید امپراطور فرزند عزیزش را از روی ترس هلاک کند ، اعلام کرد صاحب دختری شده است و متاسفانه دخترش توانایی سخن گفتن ندارد!
این یک دروغ نبود که نوزاد لال است! با زیبایی که این نوزاد دارد حتی از یک دختر هم زیبا تر است پس کسی به جنسیت او شک نخواهد کرد. ژنرال با این خیال تصمیم گرفت فرزندش را به عنوان یک دختر بزرگ کند!
او در خانه پسرش را هائو صدا میزد در حالی که همه او را با نام ژانگ چینگ چیان میشناختند و اقوام او را چینگ چینگ صدا میزدند.
روز ها ،ماه ها و سال ها گذشتند و بر زیبایی چینگ چیان هر روز افزوده میشد او به زیبایی شکوفه های هایتانگ بود و زیبایی اش زبان زد خاص و عام ! او زیر سایه پدر و مادرش در شهر ژانگ لیانگ بزرگ شد و در سه سالگی صاحب یک برادر کوچک تر شد و بلاخره روز تولد 16 سالگی اش فرا رسید!
سلام به همگی اولا ممنون که این داستان رو برای خوندن انتخاب کردین دوما امیدوارم تا اخر همراهیم کنین چون این داستان از چپتر بعدی در اصل شروعش معنی دار میشه واین فقط یه مقدمه است و حتی هنوز شخصیت شناسی شخصیت های اصلی هم نذاشتم که بعد یه اکسترا میذارمش
لطفا ازم حمایت کنید و حتما ستاره بهم بدید و کامنت بذارید و داستانمو به لیستاتون اضافه کنید و برای اخبار بقیه داستانام حتمی دنبالم کنید ممنون میشم.
بریم تا هائو هائو و هانبین رو بهم برسونیم فایتینگ!!
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...