کابوس های شبانه هائو تا حتی دو ماه بعد هم ادامه پیدا کرده بود.هانبین مجبور بود تمام شب کنارش بماند تا وقتی کابوس میدید او را بیدار کند. هائو در خوابش میدید که پدر و مادرش پس از انکه دست و پا و زبانش را قطع کرده بودند او را در زندانی نمناک زنجیر کرده و شکنجه میدادند و مدام او را نفرین میکردند و به او میگفتند که پسری مثل او ندارند و نمیخواهند.
تقریبا دیگر احساسش نسبت به خانواده از عشق و محبت و دلتنگی به ترس و دوری کردن تبدیل شده بود. او نمیتوانست به هیچ وجه دیگر به انها فکر کند وگرنه کابوس های شبانه اش او را می ازرد. تقریبا در دو ماه تبدیل به پوست و استخان شده بود و کاملا ظاهری استخوانی و رنگ پریده اش به او حالتی بیمارگون میداد.
ان روز هم مانند روز های دیگر یک روز زیبا بود . در باغ عمارت روی یک صندلی سنگی زیر الاچیق چوبی نشسته بود وچای مینوشید. هانبین هم کنارش بود و با ووهیون حرف میزد ولی ناگهان به سمت او چرخید و گفت:
"هائو...میدونم هنوز بیماری و نیاز داری کنار من باشی ولی من باید به جنگ های زیادی برم و برای همین تو ممکنه تنها بمونی .باید یاد بگیری اینجا بدون من زندگی کنی ولی اینجوری دل من اروم نمیشه که تنها بذارمت..."
"خب...پس میخوای چیکار کنی؟"
"من در اولین فرصت کسی رو پیدا میکنم که کنارت بمونه ولی تا اون موقع هرچیزی نیاز داشتی باید به پیر مرد فو بگی میدونی که به همه چیز توی عمارت رسیدگی میکنه و من مطمئنم میتونی باهاش گاهی حرف بزنی یا توی کارهاش بهش کمک کنی تا کمتر حوصله ات سر بره و البته هر چی توی جمع باشی برای روحیه ات بهتره...درسته نمیتونی تنها از عمارت بیرون بری ولی با این حال توی عمارت به اندازه کافی بزرگ هست که بتونی خودتو سرگرم کنی
تو هنوز جوونی نباید همش یه گوشه بشینی و چای بنوشی...یکم فعالیت کن...باشه؟"
"هرچی ششش...شما بگید...اهم اهم اهم"
"هائو...من برات یه پزشک خوب پیدا کردم که میتونه کمک کنه تا صداتو کاملا درمان کنیم ..من انو به عمارت میارم تا پیشت بمونه ولی باید هر چی گفت انجام بدی باشه؟"
"بله"
"نظرت چیه با هم بریم بیرون؟من سه روز دیگه قراره به مرز برم وبعد اون معلوم نیست کی برگردم پس بهتر نیست یکم گردش کنیم؟"
"هر چی شما بگید"
.....
با هم از عمارت خارج شدند و در بازار به راه افتادند.هانبین دست هائو را با ملایمت گرفته بود.در واقع قصدش این بود که به هائو نزدیک تر باشد و به او احساس امنیت دهد ولی در ان لحظه تمام چیزی که هائو احساس می کرد بی اعتمادی بود...حس میکرد هانبین میترسد او فرار کند و به همین دلیل دستش را گرفته است.
"ل للل لازمه دست همو اینجوری بگیریم؟"
"چیزی برای خجالت وجود نداره...ما همسر همدیگه ایم کی جرئت داره بهمون چیزی بگه؟"
"ولی...اخه..."
"تو احساس راحتی نمیکنه؟"
"راستش نه زیاد"
هانبین همان موقع دستاش را رها کرد و از هائو خواست گوشه لباسش را بگیرد تا گم نشود
"پس بیا اینجوری ادامه بدیم تا گم نشی."
هائو لحظه ای سرخ شد . او تازه فهمیده بود که هانبین چرا دستش را گرفته بود و کمی بخاطر قضاوتش خجالت کشید و کمی بخاطر محبتی که دریافت کرده بود سرخ شد و سپس دست هانبین را گرفت
"خب....من..من فکر میکنم حق باشماست....ما همسر همدیگه ایم چیزی برای خجالت وجود نداره..."
هانبین تا حدودی حالا فهمیده بود که مشکل هائو چه بوده ولی به رویش نیاورد و بخاطر واکنشش بامزه اش لبخندی زد و انگشتانش را لای انگشت های دیگری فرو برد و محکم ولی با عشق دستش را گرفت.
....
ESTÁS LEYENDO
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...