در دستان مرد شلاقی چرمی و بلند بود که به نظر جنسش به شدت مرغوب میامد.اینقدر گرانبها به نظر میرسید که ادم حیفش میامد که از ان استفاده کند!چهره مرد تاریک بود.گره ای عمیق بین ابروهایش افتاده بود و خشمش باعث ایجاد یک هاله مرگ تاریک اطرافش شده بود که همه چیز اطرافش را تحت فشار وا میداشت.
هائو از او نمیترسید، تنها اخمی کرد و به او چشم دوخت که وارد سلول شد و شمعی روشن کرد تا فضا روشن شود.
"من اصلا دلم نمیخواد که یه زنو بزنم ... اگه خودت بهم بگی قول میدم از این موضوع بگذرم وگرنه عواقبش با خودته..."
<من هیچ وقت به کار نکرده اعتراف نمیکنم!>
هانبین شلاقش را بلند کرد و تابی داد و به سمت هائو پرت کرد ولی نگذاشت به او برخورد کند بلکه دقیقا کنارش خورد و تمام کاه هایی که روی زمین ریخته بود را پراکنده کرد.هائو نگاهی به محل برخورد شلاق کرد و بعد دوباره به هانبین چشم دوخت.تمام تلاشش را کرد که ترس توی چشمانش را با خشم بپوشاند.
"تو فکر کردی اگه منو عصبانی کنی؛زنده میمونی؟به نظرت برای کسی مهمه که من همین الان بکشمت؟"
<پس فقط بکش>
"تو...!"
<من کاری نکردم!کار من نبوده...باور کن!>
"تو مثل اینکه باید بهت یه درسی بدم که بفهمی کی هستی!"
هانبین دوباره شلاقشو بلند کرد،قدرت زیادی وارد نکرد ولی با اینحال شلاق با شتاب خوبی پایین امد و روی کتف چپ هائو فرود امد.ناله ای خفیف از خودش بروز داد و شانه اش را چسبید.اشک توی چشمانش جمع شده بود ولی حاضر نبود جاری شدنش را فرمان دهد.تحمل کرد و با درد زیاد دوباره دستانش را حرکت داد تا بگوید
<کار من نبوده...>
هانبین اینبار خشمگین شد با تمام توانش شلاق را بلند کرد و چندین با ان را بر روی بدن نحیف و شکننده او فروداورد ولی او بغض اش را خورد و نفسش را حبس کرد .از شدت درد میلرزید. تمام تنش درد میکرد و لب هایش که توسط دندان هاش ، از شدت درد، گزیده شده بود خون ریزی میکرد.روی زمین افتاده بود و توان نشستن نداشت. بدن او ضعیف تر از این بود که بتواند 14 بار شلاق خوردن توسط مرد تنومندی مثل هانبین را تحمل کند.
با وجود لرزش شدید بدنش دستش را به زمین فشرد تا خودش را بلند کند.نشست به هانبین خیره شد.با وجود اینکه نمیخواست اشک بریزد بغضش ترکید و در حالی که اشک هایش که هر کدام از یک نخود هم بزرگتر بود،بر صورتش جاری میشد دوباره از دستانش کار کشید
<من نبودم!عدالتو برام اجرا کن!>
بعد از بیان این جمله دیگر توانی نداشت و تصویر روبه رویش به تاریکی گراییست و چشمانش بی فروغ شد و بی هوش شد
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...