گیووین با سه کوزه شراب تو دستش برگشت و کوزه ها را همراه یک پیک جلوی هانبین گذاشت.
"ژنرال شما از شرابتون لذت ببرید منم از تخمه هام"
هانبین سه چهار بار پیک را پر و خالی کرد تا اینکه فهمید عتشش بیشتر شده بنابراین یک کوزه را در دست گرفت و به یک باره سر کشید.
"وقتی به قصر اومدم ...از امپراطور درخواست کردم...نه التماس کردم تا جسد پدر و مادرمو پس بگیره...فقط کافی بود جسد ژنرال هایی که تا اون موقع کشته بودیم رو پس بدیم ولی....ایشون قبول نکردن...چرا؟!اون جسدا هیچ ارزشی نداشتن! هیچ کسی نبودن! ولی...اونا پدر و مادرم بودن! میخواستم براشون عزاداری باشکوه بگیرم و روحشونو تا بهشت همراهی کنم...چرا اجازه نداد؟!"
"ژنرال شما...شما مست شدین بهتره دیگه ننوشید."
هانبین توجهی نکرد و دومین کوزه هم به سرعت خالی شد.
"خواهرم فقط یک ماهش بود! چرا باید یتیم میشد؟ چرا باید بعد از دست دادن پدر و مادرش یه برادر بی عرضه مثل من نصیبش میشد که هیچ وقت کنارش نیست؟چرا؟؟اهههههههههه"
هانبین اه کشید و کوزه سوم رو باز کرد و خواست شراب بیشتری بخورد که گیووین کوزه را از دستش کشید و به داخل دریا انداخت و گفت"ژنرال!شما نمیتونید بیشتر از این بنوشید!وقتی غمگین باشید...به راحتی مست میشین پس لطفا ننوشین و برین استراحت کنید!"
"...باشه....من میرم بخوابم"
هانبین سعی کرد بلند شود ولی دو سه بار نزدیک بود نقش بر زمین شود.با کمک نرده ها از پله ها پایین امد. به دیواره های کشتی تکیه داد تا صاف بیایستد.او یک ژنرال بود و ظرفیت الکل بالایی داشت ولی اگه غم و ناراحتی را به قلبش راه میداد و از شراب برای زدودن این غم و درد استفاده میکرد؛به سرعتی که یک بچه با خوردن اندکی شراب مست و خمار می شود مست میشد و گونه ها و بینی اش سرخ میشد.
بلاخره به اتاق رسید ؛به سمت رخت خوابش رفت و خودش را روی ان پرت کرد.صورتش را به سمت دخترک چرخواند.او هنوز خواب بود. ناگهان به یاد اورد که پدر این دختر بوده که پدر و مادر عزیزش را از او گرفت . با این فکر اخرین ذره عقلانیت در ذهنش بخار شد و به اسمان پر کشید.
به سمت دختر هجوم برد و او را محکم به زمین کوبید.دختر از خواب پرید و ترسیده ونگران به او خیره شد. سعی کرد دست و پا بزند تا خودش را ازاد کند ولی هانبین مچ هایش را محکم به تشک زیرش فشرد و پاهیش را دو طرف پاهای دختر گذاشت طوری که هیچ تکانی نمیتوانست بخورد.
"پدر تو بود..!پدر تو ازم گرفته شون!پدر و مادرمو پس بده!!!"
اشک در چشمان جفتشان حلقه زده بود.هائو نگاهی به صورت مقابلش انداخت که با وجود رنگ پریدگی لپ ها و بیبنی سرخ دارد. بلافاصله در ذهنش گفت(تو مستی...امیدوارم یکم منطق براش مونده باشه!)
![](https://img.wattpad.com/cover/366400233-288-k577161.jpg)
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...