در روز های اینده ، هائو همراه والدینش از زندگی لذت میبرد . حس میکرد هر ثانیه اینقدر ارزشمند ست که بهایش را حتی با زندگی اش نمیتواند بدهد . او بیشتر روی سخن گفتن تمرکز کرده بود و طی 30 روز بسیار پیشرفت کرده بود و با صدایی ارام و ملایم میتوانست حرف بزند. او که حالا میخواست زمان بیشتری با پدر و مادرش باشد ، حال از مادرش خطاطی و نقاشی و از پدرش نواختن چین را می اموخت . او در زندگی گذشته تنها کتاب میخواند و منتظر روزی بود که به عنوان یه پسر وارد جامعه شود ولی در این زندگی تنها چیزی که برایش اهمیت داشت وقت گذراندن با والدینش بود . بعد از اتمام روز شب را به مراقبه میپرداخت تا زودتر روح اژدهای درونش را بیدار کند .
سی و سه روز به همین منوال گذشت . تنها چهل روز تا تولد هائو باقی مانده بود . گذر روز ها ، کم کم او را نگران میکرد . نمیدانست چطور باید توضیح دهد که شیلا قرار ست به اینجا حمله کند . پس از فکر کردن راجب موضوع ایده ای به ذهنش رسید و برای انجام ان به تالار اینه رفت .
"هائو هائو اینجا چیکار میکنی؟"
"اومدم شونه هاتون رو ماساژ بدم"
این جمله را ارام و کلمه کلمه گفت سپس به کنار پدرش رفت و شروع به ماساژ دادنش کرد.
فرمانده ژانگ در حال بازبینی دفاع های شهر بود . هائو به نقشه های روی میز خیره شد و سپس گفت
"پدر"
"بگو"
"بهتر نیست توی ضلع جنوبی دفاع بیشتری بذاریم . اون تنها ناحیه ایه که شیلا از طریق اب میتونه ازش بهمون حمله کنه"
"درست میگی. . . هائو تو کی از سیاست های جنگی یاد گرفتی؟ یادم نمیاد همچین کتابی خونده باشی"
"اوه . . . شاید یادتون رفته ولی خوندم. . ."
این قطعا یک دروغ بود . او هیچ وقت همچین کتابی نخوانده بود بلکه تمام اینها را در زندگی گذشته اش از هانبین اموخته بود اما چطور میخواست این را به پدرش بگوید؟
"به حرفت گوش میکنم . . . از این به بعد بیشتر پیشم بیا و بهم مشاوره بده . .. دیگه سنی ازم گذشته . . . مثل قدیم با دقت نیستم و نمیتونم خوب تصمیم بگیرم . . ."
"پدر شما هنوزم خیلی خوش فکر و با دقت هستین فقط به یکی نیاز دارین تا با هم به همه وجه های قضیه نگاه کنین"
"درسته ، شیرین زبون شدی . . . اگه از اول میتونستی حرف بزنی هر روز با این زبون شیرینت زیر بغلم هندونه میذاشتی"
"ههههههه"
فرمانده ژانگ دستی بر سر پسرش کشید و سپس او را فرستاد تا برود . هائو از تالار خارج شد . از اینکه یک قدم توانسته بود بردارد تا سرنوشتی از پیش تئیین شده را تغییر دهد خوشحال و سرمست بود.
هر روز به همین منوال به پیش پدرش میرفت و به او در امور نظامی کمک میکرد . پدرش از استعداد بیش از اندازه پسرش به وجه امده بود . حالا او بیشتر از خود هائو عجله داشت تا او را به عنوان یک پسر به جامعه معرفی کند . با این حال هائو دیگر به این موضوع علاقه ای نشان نمیداد.
روز های عادی یک پس از دیگری میامدند تا اینکه یک روز فرمانده ژانگ و بانو سانگ هر دو به حیاط پشت اقامتگاه هائو امادند . انها در کنار پیرشان نشستند و هائو برایشان چای ریخت . مانند یک خانواده دور هم نشسته بوندند تا اینکه فرمانده سخنش را شروع کرد.
"هائو . . . دوست داری از این شهر مرزی بریم؟"
"بله؟!من نمیفهمم منظورتون رو . . "
"میخوام نامه ای به امپراطور بنویسم و در اون خواهش کنم تا منو بازنشست کنن و به پاتخت برگردونن من دیگه نمیخوام هیچ قدرت نظامی داشته باشم و یا وارد دربار بشم و میخوام یه زندگی عادی رو در پایتخت با خانواده ام داشته باشم . برادرت هم امسال داره درس میخونه تا وارد ادیب خانه سلطنتی بشه . . . میخوام نزدیک باشیم تا ازش حمایت کنیم ولی تو با این کار موافقی؟"
هائو نمیدانست چه بگوید . . . در زندگی قبل پدرش این تصمیم را نگرفته بود و حالا ناگهان گفته بود میخواهد این شهر لعنتی را ترک کند. هائو تا حدود زیادی خوشحال بود چون اگه این شهر را ترک میکردند دیگر امکان داشت توسط هانبین در این محل کشته شوند . هائو هم بخاطر خاطرات خونینی که در این عمارت داشت معمولا به هر جایی نمیرفت مخصوصا اقامتگاه بانو سونگ ، زیرا برایش یاداور صحنه ای بود که مادرش جلوی چشمانش به قتل رسید .
"بله! من موافقم بیایین زودتر از اینجا بریم . خیلی دلم میخواد برم پایتخت و یه شهر بزرگ و شلوغ رو ببینم و بین مردمش زندگی کنم"
بانو سانگ و فرمانده از جواب هائو شاد بودند . همراه او چای نوشیدند و گل گفتند و گل شنیدند . اخر شب ، فرمانده ژانگ نامه اش را نوشت و صبح روز بعد به پایتخت فرستاد و پس از دو هفته جواب نامه و تایید امپراطور با حکم سلطنتی امد . امپراطور علاوه بر حقوق بازنشستگی یک عمارت بزرگ و مجلل با یک هکتار زمین کشاورزی را به فرمانده ژانگ هدیه کرد. انها بعد یک هفته به سمت پایتخت حرکت کردند .
وقتی به پایتخت رسیدند تنها یه هفته تا تولد هائو باقی مانده بود. هائو احساس شادی و سرمستی میکرد . او از اینکه میتوانست سال ها با خانواده اش در لویانگ باشد شاد بود. عمارتی که امپراطور به انها داده بود بسیار بزرگ و مجلل بود و اقامتگاه هائو بسیار بزرگ تر از اقامتگاهش در عمارت ژانگ بود
(ولی به قشنگی اقامتگاهم توی جئونگجو نمیرسه . . . دارم به چی فکر میکنم؟! چرا باید به اونجا فکر کنم؟)
در ذهنش ثانیه ای به یاد اقماتگاهی که سالها در ان بزرگ شده بود در عمارت سونگ افتاد . او از زمانی که تنها یه نوجوان شانزده ساله بود تا نزدیک 30 سالگی در انجا زندگی کرده بود و بعد انجا دیگر هیچ اتاقی نمیتوانست به او ارامش دهد و این اتاق هم فرقی با قبلی ها نداشت . او ارامشش را گم کرده بود . ولی ترجیح میداد در این اشوب درونی با خانواده اش زندگی کند تا بدون انها
این سرنوشت جدیدی بود که هائو با دستان خودش نوشته بود حالا تنها یک زندگی ارام میخواست . او درگیر میخواست درگیر شیلا و هانبین شود او میدانست که هانبین هم نمیخواست درگیر او شود پس دیگر دلیلی برای پشیمانی وجود نداشت او تنها باید زندگی جدیداش را اغاز میکرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/366400233-288-k577161.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...