سربازان نوعی وسیله اوردند که چوب هایی میله ای را با طناب هایی به هم متصل کرده بود و با کشیدن بلند ترین طناب ها چوب ها به هم نزدیک میشدند. انگشتان دو دستش را لابه لای چوب ها گذاشتند."اگه اعتراف نکنی برای همیشه باید با دستات خداحافظی کنی...نه میتونی بنویسی و نه میتونی بکشی و نه چیزی بنواری...هیچ کاری نمیتونی بکنی حتی ممکنه نتونی تنهایی غذا بخوری...هنوزم نمیخوای اعتراف کنی؟"
هائو از درد اشک میریخت . کل بدنش مثل شیشه یخ زده بود و رنگش پریده بود و مدام عرق سرد می کرد. حتی شک داشت که اگر بیگناهیش را ثابت کند میتواند زنده بماند یا نه....
"من....بیگناهم....من بیگناهم..."
"شروع کنید"
با کشیده شدن نخ ها ،صدای فریاد هایش کل اتاق بازجویی را پر کرد . میوانست صدای شکستن مبصل های انگشتانش را بشنود به شدت دردناک بود انگشتانش یکی پس از دیگری و مبصل پس از مبصل میشکستند و از کار می افتادند کبود میشدند و ورم میکردند . حتی پس از اینکه تمام انگشتان شکسته شده بودند برای ایجاد درد به این شکنجه ادامه داده شد با اینحال باز هم اعترافی بدست نیامد.
و این پایان نبود در اخر برای گرفتن اعتراف سوزنی زیر ناخن هایش زدند تا بخش سخت را از انگشتش جدا کنند.خون از سر انگشت هایش جاری شده بود ولی هنوز حاضر به گردن گرفتن این جرم نبود
بازپرس عصبی شده بود.فکر میکرد این بچه ضریف و نحیف شروع نکرده اعتراف خواهد کرد . انتظار نداشت حتی پس از اینکه پاها و انگشتانش کاملا از دست میروند باز هم مقاومت کند.
"اویزونش کنید و شلاقمو بیارید!"
سربازان او را از میله ای به وسیله یک دستبند فلزی با زنجیری بلند اویزان کردند جوری که پاهایش هیچ تماسی با زمین نداشت و تمام وزنش روی مچ دستانش بود. بازپرس دوباره برسید و جواب قبل را گرفت پس شروع به شلاق زدن کرد اینقدر ادامه داد تا تمام پیراهنش سرخ شد و جای سالمی باقی نماند
"اعتراف کن"
"نمیکنم!"
بازپرس نزدیک رفت و روی رانش که شکسته بود را فشار داد. هائو فریاد زد ولی باز هم گفت که کار او نبوده.
"نمک رو بیارین!"
بازپرس نمک را پس از باز کردن یقه لباسش به زخم های شلاق مالید و سرپای شلوارش را پاره کرد تا نمک را روی زخم های شکستگی ساق بزند. دردش بیش از حد تصور بود در حدی که بعد از بیهوش شدن حتی اب یخ هم نتوانست او را به هوش بیاورد.
تنها ان موقع بود که بازپرس متوقف شد و دستور داد او را به سلولش برگردانند.
نمیدانست چه مدت گذشته است. اینقدر احساس درد داشت که نمیدانست کدام قسمت بدنش بیشتر درد دارد. ساقش؟رانش؟انگشتانش؟یا شاید جای شلاق های روی سینه و کمرش؟ دهانش کاملا خشک شده بود. به اطرافش نگاهی کرد ولی اب نیافت. خودش را به سمت میله ها کشاند. میتوانست در سلول کناری کاسه اب را ببیند. تلاش کرد دستانش را برای برداشتن کاسه دراز کند ولی دستش نمیرسید. چوبی در نزدیکی اش یافت؛سعی کرد چوب را بردارد تا با ان کاسه را به سمت خودش بکشد ولی نمیتوانست انگشتانش را تکان دهد چه برسد به گرفتن چوب . از شدت درد اشک ریخت ولی میدانست تمام زندگی اش الان به ان کاسه اب بستگی دارد با تمام دردی که احساس میکرد انگشتانش را اجبار به خم شدن کرد و چوب را به سختی گرفت .
حتی مچ دست هایش هم توان نداشت با این حال با تمام توانش کاسه را نزدیک خودش کرد به سختی ان را در دست گرفت ولی نتوانست بلند کند پس سرش را خم کرد تا اب درون ظرف را بنوشد.به سخت اب را خورد ولی ناگهان صدایی شنید.
"انگار خیلی سخت جونی...جفت پاهات از ساق و ران و تک تک انگشتات شکسته و مچ دستات ورم کرده و کل تنت بر از زخم های شلاقیه که روشون نمک خورده ولی هنوز جون داری تا این همه دردسر رو برای یه کاسه اب تحمل کنی ."
هائو تنها برگشت و با چشمانی درنده به بازپرس خیره شد.
"اوه نه تروخدا!منو اینجوری نگاه نکن میترسم!فکر کردی میتونی اینجوری بترسونیم بچه؟ببرینش تا به ادامه بازجویی برسیم"
او را به اتاق بازجویی برگرداندند و دستانش را به صندلی بستند.بازپرس وارد شد و کم کم به سمتش امد . در راحش از توی منتقل یک میله داغ برداشت که سر ان به شکل کلمه شیلا فرم داده شده بود و توی ذغال ها کاملا داغ و رنگش نارنجی شده بود.
"تو که نمیخوای تا اخر عمرت روت نشانی از اینکه زندانی شیلا هستی زده بشه میخوای؟ الان اعتراف کن و خلاص شو"
"فقط....ه-ه-هر کار دوست داری انجام بده....واقعیت هیچوقت عوض نمیشه...من بیگناهم"
بازپرس مهر داغ را بین سینه هایش زد و فشار داد.هائو فریاد کشید سرش را عقب برد و ناله کرد چندین بار دیگر گفت که بیگناه است ولی شکنجه پایان نیافت تازمانی که مهر داغ کاملا خنک شد. وقتی مهر داغ را دور میکرد تکه ای از پوستش که به مهر چسبیده بود همراهش کنده شد و بوی گوشت سوخته بلند شد و از هوش رفت . اب یخ بیدارش کردند. بازپرس چاقویی برداشت و با ان روی جای سوختگی ها زخم هایی ایجاد کرد تا جایی که خون ریزی تشدید شد. پس کی این بازجویی و شکنجه تمام میشد؟
![](https://img.wattpad.com/cover/366400233-288-k577161.jpg)
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...