برای ما ادما هیچ چیزی در این جهان پیچیده تر از احساسات نیست . احساساتی که لحظه ای شاد است و لحظه ای غمیگن . نسبت به بعضی افراد خوب و نسبت به بعضی بد است . ولی چه کسی میتواند هنگامی که خیانت را حس میکند احساساتش اسیب نبیند؟ او به دشمنش اعتماد کرد . به او عشق ورزید و 11 سال با او زندگی کرد و حتی از او یک فرزند داشت و حالا باید هر ثانیه منتظر ان عشق باشد تا بیاید و او را نابد کند. برایش سوال بود که اگر به نرحله قلب اژدها رسیده ست چرا نمیاید تا قاتل پدرو مادرش را بکشد و سرزمینش را نابود کند؟
افکار پیچیده ای که در سرش میگذشت او را ازار میداد و حساس تر میکرد و تنها راهی که برای ارامشش یافت این بود که بدیگر اسمش را نشنود. در عمارت سونگ اوردن اسمش ممنوع شده بود و خارج عمارت هر شخصی که سرش را دوست داشت جرعت اوردن ان اسم را نداشت . مردم بخاطر مرزهایی که از دست رفته بودند اشفته و ناراحت بودند بعضی به قلمرو هی ان مهاجرت میکردند و بعضی از ترس سکوت کرده بودند ومنتظر بودند که چه پیش میاید.
ان روز هم روز دیگری مانند تمام روزهای پنج سال گذشته بود. عمارت سونگ مثل همیشه تاریک و ساکت بود . از روزی که او از ان خانه رفت دیگر صدای خنده در ان خانه شنیده نشد . دیگر نه جشن سال نو وجود داشت و نه تولد و نه هیچ شادی دیگری . فرمانده سونگ به سختی پسرش را پرورش میداد . با اینکه پسر او را به یاد ان شخص میانداخت به خودش اجازه نمیداد که یک بچه بیگناه که در این جنگ قربانی شده ست را مقصر بداند و زندگی را برایش سخت تر کند . سئو به اندازه کافی سختی کشیده بود روزی که هائو از انها دور شد تا یک هفته ان بچه گریه میکرد و خواب و خوراک نداشت و برای او بیتابی میکرد
بعد هفت روز از رفتن او ، هانبین بلاخره توانست برخودش مسلط شود و وقتی فهمید پسرش برای ان شخص گریه میکند به پیش سئو رفت . کنار نشست و با دستش اشک های پسرک را پاک کرد
"پدر .. . هائو دیگه مارو نمیخواد؟"
"سئو . . . تو هنوز برای اینکه همه چیز رو درک کنی خیلی کوچیکی . . .فقط یادت باشه از امروز فقط من پدرتم . . .اون دیگه هیچ ربطی به تو نداره . . . "
"ولی . . . چرا اون دیگه پیش ما نمیمونه"
"اون همه این کارا رو برای نابودی من کرده . . . اون دوست نداره اون بهت نیازی نداره حتی ممکنه وقتش برسه به تو هم رحم نکنه میفهمی؟"
هانبین که فهمید در عصبانیت به احساسات پسرش اسیب زده . دیگر چیزی نگفت
"پسرم . . . میخوای هنر های رزمی یاد بگیری؟"
"بله"
"بهت یاد میدم ولی قبلش باید بفهمیم تو هم مثل اونی یا نه"
"منظورتون چیه؟"
"اون تو رو دنیا اورده اگه اون نیروی معنوی داره ممکنه تو هم داشته باشی . . .اگه اینطور باشه باید تهذیب هم یاد بگیری"
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...