رز وحشی: سلام به همه کسایی که فیک منو تا به اینجا دنبال کردن . اول از همه ازتون تشکر میکنم. خب ممکنه خیلیاتون از چپتر قبل گیج شده باشید که چه اتفاقی افتاد؟ چی شد که هائو قدرت معنوی به دست اورد؟ خب باید بگم من این چپتر رو کاملا برای پاسخ به سوال شما نوشتم و این چپتر به صورت فلش بکی هست که توسط هائو در ذهنش داره بیان میشه یعنی این چپتر از زبان هائو هست . امیدوارم لذت ببرید.
.......
اگه بمونم معلوم نیست چی میشه .. .
با خودم چی فکر کردم که برای نجات امپراطور رازمو فاش کردم؟
من کار درستی کردم که ازشون دور شدم . . . بهتره توی کوهستان به حالت انسانیم برگردم . . .
من سال ها میدونستم این اتفاق یه روزی می افته . . .
شبی که دنیا اومدم اژدها سفید باستانی توی حیاط عمارت ژانگ سقوط کرد . اون داشت میمرد و اگه این اتفاق میافتاد بچه ای که توی بدنش بود هم میمرد . . .هیچ اژدهایی دیگه وجود نمیداشت
اون روح اژدهای نوزادشو با روح من ترکیب کرد تا من زنده بمونم و اخرین نیروی معنویشو برای تولد من فدا کرد و خودش مرد وگرنه من امروز زنده نبودم و موقع تولد هم خودم و هم مادرم رو میکشتم . . . نیرو های معنوی اژدها برای توی بدنم مهر و موم شده بود و من توانایی استفاده ازشون رو نداشتم فقط میتونستم با تهذیب هسته ام رو پرورش بدم برای روزی که بتونم ازش استفاده کنم . هر چی زود تر پرورش اون هسته تموم میشد زود تر میتونستم از قدرتم استفاده کنم. بنابراین از 7 سالگی از همه دوری میکردم و هیچ سرگرمی ای جز مراقبه نداشتم . . . نه خطاطی و نه نقاشی و نه چین زدن . . . هیچ کدوم رو از مادر و پدرم یاد نگرفتم.
روزی که پدر و مادرم کشته شدن از خودم متنفر بودم که نمیتونم از هسته ای که اونهمه سال پرورش دادم استفاده کنم و نجاتشون بدم و وقتی گیر افتادم کاملا ترشیده بودم و فکر میکردم کشته میشم و نمیتونم انتقام بگیرم
ولی توی مدت کوتاهی متوجه شدم که هانبین قصد کشتنم رو نداره . . .
وقتی بهم پیشنهاد ازدواج داد دلم میخواست سینه اش رو پشکافم و قلبشو هزاران تیکه کنم . اون بی شرم و گستاخ بود ولی من حریفش نبودم پس تحمل کردم . ولی واقعا بهترین راه برای اینکه ازش انتقام بگیرم این نبود که قلبشو بدست بیارم و تا زمانی که بتونم از نیرو های معنویم استفاده کنم صبر کنم؟ و بعد وقتی موفق شدم با دستای خودم بکشمش؟
من پیشنهادش رو قبول کردم و کل بدنم رو برای این انتقام به دشمنم فروختم . . . ولی کی فکرشو میکرد که وقتی داشتم اونو عاشق خودم میکردم واقعا عاشقش بشم؟ اولین بار 2 سال نیم بعد ازدواجمون به این موضوع پی بردم. البته ازدواج که نه . . . اون منو صیغه خودش کرده بود ولی بازم عاشقش شده بودم و اون هم بهم اهمیت میداد بنابراین وقتی شب تولد نوزده سالگیم از من خواست که یک بچه بسازیم بدون توجه قبول کردم . من فکر میکردم قبل اینکه بچه ای به میان بیاد هسته ام که تقریبا اماده ازاد سازی انرژی بود اماده میشه و اون مرد رو میکشم ولی کی فکرشو میکرد که به من تهمت بزنن و زندانیم کنن و تا حد مرگ شکنجه ام کنن؟
من برای زنده موندن هسته ام رو فدا کردم و 80 درصد انرژیی که سال ها ذخیره کرده بودم رو استفاده کردم و تا خودم و بچه ام رو زنده نگه دارم
وقتی سئو دنیا اومد تازه فهمیدم که دیگه نمیتونم خانواده ام رو رها کنم . نمیتونم پدر پسرم رو بکشم .. . من یه زندگی عادی رو برای 4 سال ادامه دادم ولی وقتی 24 سالم شد هسته من ناگهان انرژی زیادی ازاد کرد و بلاخره انرژی های من فعال شدن
با این حال من میترسیدم که این راز رو فاش کنم و خانواده ام رو از دست بدم و اونا ازم دور بشن پس این راز رو تا به امروز نگه داشتم . نمیخواستم خانواده ام رو از دست بدم و برای نگه داشتنشون کابوس های شبانه زیادی رو تحمل کنم کابوس هایی که توی انها افراد عمارت ژانگ به دستور پدر و مادرم دست و پام و زبانم رو قطع میکردن و یک بار اتیش میزدن یک بار به سگا میدادن تا بخورنش و یک با از از دیوار های عمارت اویزان میکردند. این کابوس های وحشتناک منو تقریبا به جنون میکشوند پس به بهانه بهبود از همه فاصله گرفتم و مراقبه رو شروع کردم تا هسته ام رو تقویت کنم .. ..ولی من دیگه نمیخوام این کابوس ها رو تحمل کنم
من دیگه نمیتونم تحمل کنم . . .
حالا زمانشه ، من دیگه نمیتونم کنارشون باشم پس باید انتقامم رو بگیرم
. . .
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...