Part 1:
اريكا !! .. اريكا!... بيدار شو ديگه.. من دارم ميرم .. اگه بيدار نشي اولين روز دانشگاهتو ازدست ميدي
طبق معمول كلارا بود از وقتي از كانادا بورسيه شدم به دانشگاه امپریال لندن تنها دوستم کلارا بود و داشتن يكي مثل اون برا من كه همه از دست شيطونيم ديوونه ميشدن يه نعمت بود!
با بي حوصلگي و چشماي خمار بيدار شدم اين فرصت براي من خيلي مهم بود حالا كه بدستش آوردم نبايد عقب بكشم .. از دوستام دور بودم اين ناراحت كننده بود ولي از اين جهت ك ديگه تو اون كشور لعنتي نيستم خوشحالم ..
كشوري كه ... ديگه مهم نيست!
الان فقط يه دوش آب گرم ميتونه سرحالم كنه اما اصلا وقت ندارم سريع پالتو كرمي رو با شلوار مشكي پوشيدم و تو آينه به خودم نگاه كردم ، قيافم افتضاح به نظر ميرسه !
تنها چيزي كه تو آينه جلب توجه ميكرد يه جفت چشم آبي بي حال و خسته بود كه خيره شده بود .. موهامم هركدوم از يه طرف رفته بود تند و سريع يه دستي روشون كشيدم و با يه كش ساده بستمش و با همه سرعتم از در خوابگاه زدم بيرون ..
همه راهو دوييدم .. دانشگاه مرکز لندن بود و فاصله زیادی تا خوابگاه نداشت ..
بالاخره رسیدم
به تابلويي كه جلوم بود نگاه كردم ""Imperial college London"
_________
با اينكه روز اولی بود كه هم دانشگاهيامو ميديدم ولي با همشون احساس صميميت ميكردم .. ديگه آروم بودم سرم پايين بود و داشتم قدمامو ميشمردم ..٤٥..٤٦..٤٧ .. دوباره يادم به اون شب سرد باروني افتاد .. اَه لعنتي ..
غرق افكارم بودم كه يهو با سر رفتم توي يه چيزي ..
آخ آخ هرچي تو سرم بود پريد !! خم شدم كيفمو كه رو زمين افتاده بود بردارم كه يكي پيش دستي كرد و برام جمعش كرد ..
تازه وقت كردم نگاه كنم ببينم به چي خوردم كه چشمام تو يه جفت چشم قهوه اي كهربايي خوش رنگ گره خورد ..!!
YOU ARE READING
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..