اه ..
لعنت به این زندگیییییی ..
من هیچ لباس شبی ندارم که برا اون مهمونی بپوشم ..
طبق حرفای زین اونجا مهمونیه سلطنتی هست و سرمایه گذارا و افراد مهم توش هستن ..
خلاصه منظورش این بود که مثل مهمونیایی که تا حالا رفتی نیست ..
اینقدر به هم ریخته بودم که کلارا اومد بهم گفت
+اریک چرا نمیری لباس بخری ؟
تا اومدم جوابشو بدم در و زدن ..
_کلارا درو باز کن لطفا .. حتما لویی برگشته
داشتم فکر میکردم که باید چه غلطی کنم که با ی بسته جلوم ایستاد ..
نگاهی بهش انداختم ..
_این چیه ؟؟
+نمیدونم .. رو زمین بود .. روش نوشته "اریکا هریسون"
با تعجب جعبرو گرفتم و درشو باز کردم ..
واو ..
باورم نمیشه ..
ی لباس شب فوق العاده شیک اونجا بود ..
حتما کار زینه ..
از ذوق داشتم میمردم ..
+گاااااد .. این از کجا اومده ..
_زین فرستاده دیگه ..
کنارش ی جفت کفش ست با لباسم بود ..
و ی نامه ..
بازش کردم ..
"6 میام دنبالت"
خدایا این پسر معرکسسسسس ..
کاشکی لباس داشتم و الان اینو نمیپوشیدم ..
قیافش دیدنی میشد ..
لباسارو کنار گذاشتم و مشغول درست کردن غذا شدم ..
_________
حولمو دورم پیچیدم از حمام بیرون اومدم ..
ساعت 4 بود و تقریبا کل خوابگاه خواب بودن ..
نمیخواستم لو و کلارا از خواب بپرن ..
البته به حدی عاشقانه خوابیده بودن که هرکسی جز من بود هم دلش نمیومد بیدارشون کنه ..
دانشجوهاي چند تا اتاق پایینتر رفته بودن گردش و تا شب برنميگشتن ..
بعد از اجازه گرفتن ازشون کلید اتاقشونو از مسئول خوابگاه گرفتم و رفتم داخل و درو قفل کردم ..
اهنگ C'mon کشا رو گذاشتم و صداشو تا اخر زیاد کردم ..
مشغول درست کردن موهام شدم ..
ی مدل ساده با این لباس خیلی جور در میاد ..
پس فقط موج دارشون کردم و چون موهام بلند شده خیلی طول کشید ..
همونطور که کشا داشت خودشو خفه میکرد منم میرقصیدم و تو آینه به خودم بوس میفرستادم ..
چشمامو سایه ی مشکی زدم که با آبی چشمام ترکیب جالبی شده بود ..
لاک کمرنگی هم زدم ..
تقریبا ساعت 6 بود و باید میرفتم دم در ..
لباس و کفشمو پوشیدم و با یکی از عطرایی که هری داده بود دوش گرفتم و لابه لای موهام زدم ..
بنظر خودم که عالی بودم ..
پالتو سفید کوتاهی پوشیدم و با ناز از خوابگاه خارج شدم ..
نیازی به گشتن نبود ..
زین تو ماشینش نشسته بود ..
گاااااد ..
MX.5 ..
یکی از ماشینایی که همیشه عاشقش بودم ..
سقفش در حال باز شدن بود که ی تای ابرومو بالا دادم و اروم نشستم تو ماشین و نگاهمو به روبروم دوختم ..
سنگینی نگاهشو حس میکردم اما نمیخواستم نگاش کنم ..
+سلام ..
_سلام ..
سرد جواب دادمو و راه افتادیم ..
تا وسطای راه هیچی نگفتیم اما صدای نفسای نامنظمشو میشنیدم ..
+تو میخوای تا اخر مهمونی همینجوری رفتار کنی ؟؟
_اگه تو دست از سنگی بودنت برنداری اره
+ببین خانم کوچولو .. مادر من خیلی دقیقه و حتی اگه یک درصدم احتمال بده که ما عاشق هم نیستیم تمام برنامه هام خراب میشه ..
_اهمیتی برام نداره ..
خیلی سعی میکردم جلو خودمو بگیرم که نخندم ..
+خب .. چیکار کنم ؟؟
_اگه میخوای من طبیعی رفتار کنم تو باید از منم طبیعی تر رفتار کنی وگرنه میشم یکی بدتر از خودت ..
+قبلا اینجوری رفتار نمیکردی ..
_ببین اگه میخوای این بحثو همینطور ادامه بدی منو برگردون خونه ..
دیگه حرفی نزدیم تا جلوی ی خونه توقف کرد ..
البته اگه بشه بهش خونه گفت ..
با اینکه هوا تاریک بود اما اینجا میدرخشید ..
پارت های بیشتر در کانال
@UN_LV_FF
YOU ARE READING
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..