Klara:
ساعت 11 شب بود و هنوز نیومده بود خوابگاه
سر و صدای بچه هارو میشنیدم که داشتن بازی میکردن و خوش میگذروندن اما هیچ میلی به ملحق شدن بهشون نداشتم و وقتی اومدن دنبالم فقط یک کلمه تونستم بگم
"امشب خیلی خستم"
واقعا هم بودم .. احساس میکنم دیگه نمیتونم زندگی کنم .. بعد از سالها عشق زندگیمو پیدا کردم و میخواستم باهاش ازدواج کنم ..
اما چی شد ؟؟
بالشتم از گریه هام خیس شده بود و داشت دیوونم میکرد که صدای چرخیدن کلید توی در رو شنیدم ..
پتورو روی صورتم کشیدم تا اشکامو نبینه ..
هرچند ..
ببینه هم دیگه اهمیت نمیده ..
حتما الان لباساشو در میاره و بعد از یه دوش میخوابه ..
منتظر بودم صدای آبو بشنوم اما به جاش صدای باز و بسته شدن زیپ به گوشم خورد ..
با تعجب از جام بلند شدم ..
خدای من .. باورم نمیشه ..
اون داره وسایلشو جمع میکنه ..
با صدایی که میلرزید پرسیدم
_لویی ؟؟ کجا ؟؟
بی توجه به حرفم حتی بدون اینکه برگرده و نگام کنه داشت کارشو ادامه میداد .. من نمیتونم همینجوری بشینم ..
بلند شدم و دستشو گرفتم و گفتم
_لو .. میخوای بری ؟؟
+اره
همین یه کلمه کافی بود که اشکام دوباره سرازیر بشن و صدای هق هقم بلند شه ..
_چرا ؟؟ کجا میری ؟؟ منم باهات میام ..
با لحن سردی جواب داد
+نمیخوام دیگه اینجا بمونم .. میخوام برم ..
نگام کرد و با تاکید ادامه داد
+بدون تو
_اخه چرا ؟؟ من کاری کردم ؟؟ مگه قرار نبود اینجا بمونیم تا خونمون ساخته شه و بعد از ازدواج بریم توش ؟ قرارمون همین بود .. حالا چیشده ؟؟
برگشت و با چشماش كه خالي از احساس بود نگام کرد
+دخترجون .. چرا نمیخوای بفهمی هرچی بین منو تو بوده تموم شده ؟؟ من دیگه دوست ندارم اینو تو اون سرت فرو کن .. دیگه نمیخوام هیچوقت ببینمت ..
به هق هق افتاده بودم و حتی نمیتونستم درست ببینمش .. اون .. اون دیگه عاشقم نیست ؟؟
_تو .. تو دیگه عاشقم نیستی ؟؟ تمام اون حرفایی که میزدی دروغ بود ؟؟
لحنم به حدی مظلوم بود که خودمم دلم برا خودم سوخت .. اما اون .. از سنگ شده بود انگار ..
+نه دروغ نبود .. من عاشقت بودم ولی تایم داشت و تایم تو دیگه تموم شده ..
بدون اينكه بهم نگاه كنه ساکشو برداشت و از در رفت بیرون ..
بازوشو گرفتم و بهش نزدیک شدم
_لو .. من .. من واقعا عاشقتم .. من نمیتونم بدون تو زندگی کنم .. تنهام نذار .. من قول میدم دیگه اصلا حرف نزنم .. اصلا هرچی تو بگی .. فقط بمون .. خواهش میکنم ..
تمام بدنم میلرزید و قلبم به شدت تو سینم میزد ..
اروم جواب داد
+منم با تو نمیتونم زندگی کنم ..
رفت ..
صدای دری که روبروم بسته شد ناقوس مرگی بود که داشت منو از پا در میاورد ..
________
Erika:
اماده که شدم از اتاق بیروم اومدم
به زین اس دادم که دارم میرم بیرون و برای ناهار نمیرسم ..
چیزی از فرستادن پیامم نگذشته بود که زنگ زد ..
نهههههه .. چرا زنگ زد ..
گوشیو گذاشتم در گوشم و صداش تو گوشم پیچید
+کجا میری ؟؟
خدای من .. امیدوار بودم این سوالو نپرسه .. علاوه بر چیزی که دارم ازش پنهان میکنم فکر نمیکنم دیگه درست باشه که بهش دروغم بگم .. اما مجبور بودم .. اون ازم خواسته بود ..
_اممم .. خب .. راستش .. یکی از دوستام حالش خوب نیست دارم میرم ببینمش
+میخوای بیام برسونمت ؟؟
_اوه نه .. نزدیکه .. فعلا بای
زدم بیرون .. هوفففف .. خوبه که خیلی برا رسوندنم اصرار نکرد ..
الان فقط دیدن اون برام مهم بود .. نمیدونم چرا استرس دارم .. هروقت میبینمش دلهره ی عجیبی بهم دست میده .. و .. خب باید بگم که بخاطر همین عاشقشم .. اون میتونه تمام جاهای خالی زندگیمو که از بچگی ارزشونو داشتم برام پر کنه ..
از فکر کردن بهش لبخندی روی لبم اومد و تقریبا دویدم تا برسم به کافی شاپی که باهاش قرار گذاشته بودم ..
با جی پی اس بالاخره پیداش کردم ..
یه کافی شاپ دنج و اروم بود تو فضای باز ..
نگاهی به اطراف انداختم و ندیدمش .. نگاهی به ساعتم انداختم 10 بود .. نمیدونم چرا صبح قرار گذاشته بود .. اما مشکلی نبود ..
سرمو بالا اوردم که روی دورترین میز دیدمش ..
با لبخند به سمتش رفتم .. منو که دید سرشو بالا اورد و با اون چشماي آبي ماورايي و خواستنی ترین لبخندش گفت
"سلام عزیزم"
@UN_LV_FF
YOU ARE READING
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..