chapter 59

179 14 0
                                    


با عصبانیت بلند شد و خواست بزنه تو گوشم که دستشو تو هوا گرفتم
_ببین .. من متاسفم .. تنها چیزی که ازت میخوام اینه که از زندگیم بری بیرون .. هرچی بخوای میتونم بهت بدم .. فقط برو و اون موضوع و فراموش کردم ..
خنده ی هیستیریکی کرد و گفت:
+تو نمیتونی از دست من راحت شی .. فکر نکن میتونی زرنگ بازی در بیاری چون من .. من ازت یه بچه دارم ..
احساس کردم همه ی فشارم افتاد ..
اون دروغ میگه .. این غیر ممکنه ..
دستشو گرفتم و چسبوندمش به دیوار
_ببین لعنتی .. من احمق نیستم و بازیچه دست تو نمیشم ..
شروع کرد به گریه کردن
+اما من دروغ نمیگم زین ..
_پس کو ؟؟ کو اون بچه ؟؟ منکه نمیبینم تو پیش اون باشی ..
ولوم صدام به حدی بلند بود که اگه صدای موزیک اونقدر زیاد نبود صدام تا تو خیابون میرفت ..
با صدایی لرزون ادامه داد
+اون .. اون الان پیش من نیست اون ..
صدای کوبیده شدن در اومد
همونطور که از عصبانیت نفس نفس میزدم برگشتم سمت در که اریکارو با چشمایی قرمز شد و صورتی ناراحت دیدم ..
دست ناتالی رو ول کردم و ازش فاصله گرفتم ..
خدای من ..
من کی اینجوری به اون چسبیدم ؟؟
اریکا سرشو تکون داد و رفت ..
رفتم دنبالش
_اریکا صبر کن
+تو نمیتونی منو همینجور اینجا تنها بذاری ..
با عصبانیت نگاش کردم
_گمشو .. فقط از زندگیم گمشو بیرون ..
گفتم و درو به هم زدم ..
اریکارو میدیدم که داره میره به سمت در ورودی ..
دختر پسرایه مست و کنار میزدم و تمام فکرم پیش اریکا بود ..
اون نباید اشتباه برداشت کنه .. من نمیتونم از دستش بدم ..
نمیدونم ساعت چند بود ..
فقط میدونم هیچکس تو خیابون نبود جز دختری که داشت با گریه میدوید و پسری که سعی داشت اونو نگه داره ..
"اریکا ازت خواهش میکنم صبر کن .."
‏Erika:
_دنبالم نیا لعنتی ولم کن ..
زین میخواست اون ناتالی رو ببوسه ..
چطوری میتونه همچین کاری کنه ؟؟
حالا فهمیدم .. تمام حرفای ناتالی حقیقت داشت .. من اشتباه نکردم ..
فقط داشتم میدویدم که بخاطر پاشنه بلند کفشم پام لرزید و نزدیک بود پرت شم رو زمین که زین رسید و منو گرفت
رو دستش بودم و داشت با ناراحتی نگام میکرد میخواستم بازم ازش فرار کنم که نذاشت
داد زدم
_ولم کن زین
+تو باید به حرفام گوش بدی ..
نفس نفس میزد و نفساش به صورتم میخورد ..
_چیو میخوای توضیح بدی ؟ تو داشتی اون لعنتیو میبوسیدی .. انکار نکن چون خودم دیدمتون ..
میگفتم و به سینش مشت میزدم ..
+نه اینطوری نیست .. اون فقط منو با یکی دیگه اشتباه گرفته بود .. باور کن ..
_باور نمیکنم .. تو کاملا به اون دختر چسبیده بودی ..
صدام میلرزید و سعی میکردم بغض تو گلومو قورت بدم ..
+من .. من فقط عصبانی بودم چون اون فکر میکرد که .... نمیدونم .. اون فقط داشت حرفایی میزد که از هیچکدوم سر در نمیاوردم ..
مغزم میگفت حرفاشو باور نكنم اما قلبم نمیذاشت بهش شک کنم ..
نزدیکم شد و دوتا دستشو دو طرف صورتم گذاشت ..
+باورم کن اریکا .. از وقتی تو اومدی تو زندگیم من به کسی جز تو نگاه نکردم .. همه ی اون دخترا برای من مثل همدیگه هستن .. اما تو فرق داری .. اینو بفهم ..
لبشو رو لبم گذاشت و ارامشی که من چند روزه منتظرش بودم و بهم تزریق کرد ..
چشماشو بسته بود و لبامو میبوسید و زبونشو تو دهنم میچرخوند ..
دستمو روی سینش گذاشتم تا اونو از خودم دور کنم ..
اما فایده نداشت و اون بیشتر از قبل بهم چسبید و کمرمو گرفت ..
موهامو پشت گوشم زد و زبونشو روی لاله گوشم چرخوندم ..
شاید تصویر اینکه یه پسر وسط خیابون تاریک لندن داره دخترشو میبوسه عاشقانه بنظر بیاد اما این یکی فرق داره ..
واسه چند لحظه همراهيش كردم و ميبوسيدمش اما ديگه به خودم قول ميدم هيچ وقت گول اونو نخورم و نذارم با احساساتم بازي كنه ..
حرفاش قشنگ بود ..
همین حرفاش زندگی منو از بی روحی و یکنواختی دراورد ..
اما فکر کنم وقتش رسیده که برگردم به دنیای خودم ..
دنیایی بدون زین ..
@UN_LV_FF

uwelcome.loveWhere stories live. Discover now