Unwelcome.love:
Part 3:
نگاش كردم كه خنديد و چالش معلوم شد .. صورت كيوتي داشت و اون چالا كيوت ترش كرده بود ! ولي چه فايده...
اون گفت :
_بالاخره استاد ..غير از شما چشماي زيادي منتظر من بودن !!
و با سر به دخترا اشاره كرد و عجيب بود كه همون دخترا با ناز ميخنديدن و حرفشو تاييد ميكردن !
فاک .. حالمو داشتن بد میکردن ..!
__________بالاخره كلاس تموم شد و ديگه بايد بر ميگشتم خوابگاه .. كيفمو انداختم رو كولم و بي توجه به همه از يوني زدم بيرون حوصله گشت زدن نداشتم پس مستقيم مسير خوابگاهو گرفتم ..
توي اون راهي كه تنها بودم دوباره ياد اون شب باروني افتادم ! لعنتي .... چرا از ذهنم نميره ؟!!! هميشه فكر كردن به گذشته ام كه مثل يه كابوس بوده برام زجرآوره ..! فكر ميكردم با اومدن به اينجا ديگه همه اونا يادم بره ولي هرروز اون خاطرات لعنتي مثل فيلم جلو چشمام پخش ميشه ...
همينطور داشتم راه ميرفتم كه از چيزي كه جلوم ديدم دهنم باز موند . به تابلو نگاه كردم :
"BMW agency"!!!
نقطه ضعفم ماشين بود ! الان فقط فكر كردن به اون ماشيناي خوشكل ميتونست منو از شر فكرام راحت كنه .. از بچگي عاشق ماشين بودم كه خب ..هيچ وقت نداشتم! از پشت ويترين غرق ديدن ماشين ها بودم..
فاک ..
اونا جديدترينا و لوكس ترينا بودن !! دلم غنج رفت .! چي ميشد يكيش ماله من بود !!
يهو با صداي ترمز وحشتناك يه ماشين پريدم بالا و قلبم اومد توي دهنم ..!و يه پسر با چشم و موهاي مشكي از ماشين پياده شد .. ماشينش بي نظير بود !! و حدس زدم با اون همه احترامي كه بهش ميذاشتن رئيس يا مدير اينجا باشه ..
داشتم نگاش ميكردم اما اون حتی نيم نگاهم بهم ننداخت .. بي خيال شونمو بالا انداختمو رفتم به سمت خوابگاه ..!
طبقه دوم بودیم و خبری از هیچ اسانسوری هم نبود..!
کلیدمو دراوردم که درو باز کنم که دیدم بازه! با تعجب وارد شدم که ..
BẠN ĐANG ĐỌC
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..