uwelcome.love

chapter 38

Justin:
واقعا حرف زدن با اریک ارومم کرد ..
نیاز به دوستی داشتم که همه چیو براش از اول تعریف کنم ..
بعد از زین فقط اریک از کل زندگیم خبر داره ..
آبی به صورتم زدم و داشتم راه میرفتم که گوشیم زنگ خورد ..
زین بود ..
سعی کردم بغض تو صدامو پنهان کنم ..
مثل همیشه ..
با صدایی پر از شادی اما گرفته گفتم
+سلام رفیق
_هی جاس .. حالت چطوره ؟
+خوب .. مثل همیشه .. تو چطوری ؟؟
_بد نیستم .. صدات چرا گرفته ؟؟
+ممم .. فکر کنم بخاطر سرماس ..
با لحن جدی گفت
_جاس .. منو نمیتونی گول بزنی ..
خندیدم ..
حق با اون بود ..
هیچوقت نمیتونستم بهش دروغ بگم ..
+حق با توئه .. بخاطر سرما نیس .. اما بهتره فعلا راجع بهش حرف نزنیم .. خب کجایی ؟؟
_خونم .. بیا پیشم ..
با لحن شوخی جواب دادم
+اقای مالک مگه نباید الان شرکت باشن ؟؟
بی حوصله گفت
_چرا .. ولی فکرم مشغوله .. و میدونی که ..
پریدم تو حرفش ..
+ااااااره .. وقتی فکرت مشغوله نمیتونی رو هیچ کاری رو درست انجام بدی .. حتی نفس کشیدن ..
______________
+منظورت چیه ؟؟ تو به مادرت گفتی نامزد کردی ؟؟
_اره .. گفته بودم که مادرم اصرار داره با جسیکا ازدواج کنم ..
+خب چرا به حرفش گوش نمیدی ؟؟
نگاهی با اخم بهم انداخت و گفت
_من از دخترا خوشم نمیاد ..
+یعنی تا حالا به هیچ دختری فکر نکردی ؟؟
سکوت کرد ..
از سکوتش یه حدسایی میزدم .. اما نمیخواستم فعلا بهش بگم ..
ادامه دادم ..
+خب حالا برا مهمونی میخوای چیکار کنی ؟؟
میخوای تنها بری بگی و نامزدم نمیخواست بیاد ؟؟
_نمیدونم .. اگه میدونستم از تو نظر میخواستم ؟؟
خندم گرفت ..
این همون زینی بود که میشناختم ..
+خب یکیو پیدا کن که چند ساعت باهات بیاد و خودشو جای نامزدت جا بزنه ..
_میدونی که مادرم چقد سختگیره .. از کجا دختری پیدا کنم که همه چیش همونجوری باشه که اون میخواد ؟؟
+راستش نمیدونم .. هر دختری دور و برمه زیادی لوسه و فکر نمیکنم که ........
مکث کردم ..
+یکیو پیدا کردم ..
با کنجکاوی بهم خیره شد ..
+اریکا .. اون بهترینه ..
اخمی کرد و گفت
_نه .. خوب نیست ..
+از چه نظر ؟؟
سکوت کرد و تا چند دقیقه هیچ حرفی نزد ..
سرش پایین بود و داشت فکر میکرد ..
_فکر کنم چاره ای ندارم .. باید ازش درخواست کنم باهام بیاد ..
ولی ..
اگه قبول نکرد چی ؟؟
+باید کاری کنی که قبول کنه ..
بلند شدم و چشمکی همراه با ی لبخند شیطانی تحویلش دادم ..

+میدونی که ..!

@UN_LV_FF