+خب شام کجا بریم ؟
_این موقع شام هم هس مگه ؟
+تازه سر شبه رفیق
خندیدم
اون به ساعت 2 میگه سر شب ..گوشی هری زنگ خورد ..
تلفنو جواب داد
اما قیافش لحظه به لحظه متعجب تر میشد ..
بهم نگاه کرد ..
کنجکاو داشتم نگاش میکردم ..نکنه رزالی چیزیش شده ؟
همینطور که گوشی رو گوشش بود دستمو گرفت و با عجله رفتیم به سمت ماشین ..
تمام راه ازش سوال کردم که چیشده ..
اما اون هیچی نمیگفت تا بالاخره رسیدیم ..
اوه فاااااااک ..این ماشین زینه ..سرشو گذاشته بود رو فرمون ..با عصبانیت پیاده شدم و زدم به شیشه که از جاش پرید ..
_تو اینجا چیکار میکنی ؟؟
تکیه داد به صندلی و آرنجشو گذاشت لبه در و از پشت شیشه زل زد به من ..
فکر کنم مسته ..دنبال هری گشتم ..
اما نبود .. حتما رفته داخل ..
زین هنوز داشت بی حرکت نگام میکرد ..
نمیخواستم اینجا سرش داد بزنم و باعث بشم که همسایه ها بریزن بیرون ..
پس در ماشینو باز کردم و کنارش نشستم ..
سرشو برگردوند ..
_تو چت شده ؟ اینجا چیکار میکنی ؟
+اومدم تورو ببرم ..
ی تای ابرومو دادم بالا ..
_واقعا ؟؟ ولی من با تو جایی نمیام .. میتونی بری از ناتالی بخوای که باهات بیاد ..
خواستم دستگیره درو باز کنم که قفل مرکزی رو زد و همه ی درا قفل شد ..
شروع کردم به لگد زدن به در ..
اما اون خونسرد نشسته بود ..
+خودتو خسته نکن .. اون در باز نمیشه ..
نفس عمیقی کشیدم ..
_تو از جون من چی میخوای ؟؟ من که بهت گفتم دیگه نمیخوام ببینمت .. بخاطر اینکه تورو نبینم اومدم اینجا ..
+اما من نمیتونم ازت دور باشم ..
قلبم لرزید ..
لحن صداش خیلی معصوم بود ..
مثل یه بچه که نمیخواد مامانشو از دست بده ..
_اینا تقصیر خودته .. تو هیچی از گذشتت به من نمیگی و من نمیتونم بشناسمت ..
+الان با من باش .. گذشته چه فایده ای داره ؟؟ خوب یا بد بودن من چه اهمیتی الان برات داره ؟
_شاید اهمیت نداشته باشه .. اما نمیتونم با کسی باشم که هیچی ازش نمیدونم ..
کامل چرخید سمتم و با شصتش صورتمو نوازش کرد ..
+اریک .. قول میدم خیلی زود همه چیزو برات تعریف کنم .. فقط الان ازم نخواه که بین تو و حرف زدن یکیو انتخاب کنم ..
نم اشکو تو چشماش میدیدم ..
حرفاش راسته .. میتونم اینو از چشماش بخونم ..
صورتشو بهم نزدیک کرد و لبشو روی لبم فشار داد و بعد از چند ثانیه سرشو به گوشم نزدیک کرد و اروم گفت
+با من میای ؟؟
_کجا ؟؟
+خونه ی من ..
_چرا اونجا ؟؟
با کمی مکث گفت
+نمیخوام براي هميشه برگردی اونجا .. تا دوتامون آروم شیم بیا .. هروقت خواستی میتونی برگردی ..
سرمو اوردم عقب و با تردید چشمامو تو چشماش دوختم ..
باید به این پسر اعتماد میکردم ؟؟
قلبم جای ذهنم جواب داد
_الان میام ..
پیاده شدم و رفتم تو خونه ..
هری تو اتاقش نبود .. رفتم آشپزخونه و دیدم روی صندلی ولو شده ..
تا منو دید بهم لبخند زد و قبل از اینکه چیزی بگم گفت
"داری میری ؟؟"
_تو از کجا فهمیدی ؟؟
"خب حدس زدنش سخت نیست"
_هری من...
دستشو اورد بالا و سریع ادامه داد
"نمیخوام چیزی بگی .. میدونم میخوای تشکر کنی قابلی نداشت .. حالا برو .."
و با چشم به سمت بیرون اشاره کرد و ادامه داد
"اون منتظرته"
رفتم و همینجور که نشسته بود بغلش کردم و به سمت اتاق رفتم ..
نمیدونستم باید اون بسته رو بردارم یانه ..
اما برش داشتم و دنبال هری گشتم تا ازش خداحافظی کنم اما اون نبود ..
بیرون رفتم و سوار ماشین زین شدم
_تو هریو ندیدی ؟؟
+چرا .. بهم گفت مراقبت باشم ..
چشمام گرد شد ..
اونکه از زین متنفره ..
توقع داشتم از من بخواد که دیگه با زین نباشم و بعدشم با اون دعوا کنه ..
اما انگار همه چیز اونجور که توقع داریم پیش نمیره ..
زین منو برد به خونش ..
احساس میکردم نگاهاش بهم عوض شده ..
انگار داشت به جواهر باارزشی نگاه میکرد و چشماش پر از ذوق میشد ..
ازم نپرسید اون بسته چیه و ازش ممنون بودم که مجبورم نکرد براش توضیح بدم ..
هوا تقریبا روشن شده بود ..
داشتم به خونه نگاه میکردم که زین بلندم کرد نشوندم رو اپن
جیغ کوتاهی کشیدم که سرشو خم کرد و لبمو محکم گاز گرفت ..
طعم خون رو تو دهنم احساس میکردم و اما توجهی بهش نکردم ..
زبونمو میمکید و میخواست دستشو آروم ببره زیر لباسم ..
موهاشو گرفتم تو دستمو و همیجور که میبوسیدمش میکشیدمشون ..
دستش که شکممو لمس کرد بدنم لرزید
هیچوقت با کسی جز زین نبودم و این حس برام تازگی داره
ولی اونم مثل من فکر میکنه ؟؟
سرشو تو گودی گردنم فشار میداد زبونشو روشون میکشید و دستشو رو شکم و کمرم حرکت میداد ..
شاید بتونم باهاش رابطه هم داشته باشم
اما نه الان .اگه حرفایی که دربارش شنیدم واقعی باشه اون میتونه به من صدمه بزنه
صدمه ای که نابودم میکنه و چیزی ازم باقی نمیمونه ..اما فکر میکنم که در هر شرایطی بازم اونو میخوام
بعضی از آدمها مثل نیکوتین میمونن .. تو میدونی که برای تو خوب نیستن .. اما در هر صورت اونارو میخوای ..
منم درگیر یکی از اونا شدم
@UN_LV_FF
YOU ARE READING
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..