Chapter 68

131 11 0
                                    


تصمیم نداشتم برای رفتن به رستوران لباس مجلسی بپوشم ..
اخه اونا من نبودم ..
میخواستم چیزی بپوشم که شبیه خودم باشه ..
دستی توی لباسایی که زین امروز صبح از خوابگاه برام اورده بود کردم ..
شلوار چرم و چسبونمو با لباس دکلته ای که اونم مثه شلوارم چرم بود و پوشیدم ..
احساس خفگی میکردم .. هر دوتاشون تنگ بودن ..
اما بنظر منکه کاملا مناسبه ..
موهامو صاف کردم و بالا بستمشون و بعد از برداشتن کیف دستی مشکیم قفل اتاق و باز کردم و زدم بیرون ..
دنبال زین گشتم اما ندیدمش .. ولی متوجه در بازی شدم که پشت آشپزخونه قرار داشت ..
اوه گااااااد ..
اونجا اتاق لباسا بود و من فکر میکردم این چیزا فقط تو فیلما وجود داره ..
پس دلیل خوشتیپی بیش از حد زین همینه .. اون واقعا تکمیله ..
پشت به من ایستاده بود و چشماش بین دوتا کت در نوسان بود ..
_اون چرمیه بهتره ..
با لبخند برگشت سمتم ..
کم کم لبخندش از بین رفت و نگاهی به سرتاپام انداخت ..
+واو .. باید مواظب باشم امشب نخورمت ..
خندیدم
_بپوش بیا .. بیرون منتظرتم ..
رفتم بیرون و رو مبل منتظرش شدم ..
بالاخره از اتاق بیرون اومد ..
شک ندارم که اون خوشتیپ ترین مرد دنیاست ..تیپامون با هم تقریبا ست شده بود و از این بابت خوشحال بودم ..
جلوش ایستادم و با دلبری دو طرف کتشو کشیدم و اونو به خودم نزدیک کردم ..
لبخندی بهم زد ..
لبامو روی لباش گذاشتم و کوتاه بوسیدمش ..
_وقت رفتنه ..
_______
_اوه زین همه دارن به ما نگاه میکنن ..
دستی روی لبش کشید و سعی کرد جلوی خندشو بگیره ..
_احتمالا بخاطر اینه که ما شبیه زوجای خلافکاریم ..
خندش کاملا از بین رفت و با حالتي جدی دنبال اون گارسونی رفت که داشت مارو به سمت میز جاس راهنمایی میکرد ..
بالاخره اون دختررو دیدم ..
با خوشرویی بلند شد و دستشو به طرفم دراز کرد
"ویانا هستم .. خوشبختم"
لبخند بزرگی زدم
_منم اریکام .. به همچنین
"اوه میدونم .. جاس دربارت خیلی حرف زده"
با دقت به صورتش خیره شدم ..
اون چشمای درشت و عسلی جذابی داشت و موهاشم همون رنگ بود ..
بچگی صورتش اولین چیزی بود که جلب توجه میکرد ..
بنظر مياد از من کوچیکتر باشه ..
در کل خوشکل و خوش برخورد بود و خیلی به دلم نشست ..
به طرف جاس رفتم و ابروهامو دادم بالا
خندش گرفت
"هی تو چت شده ؟؟"
_من باید اخرین نفر میفهمیدم اره ؟؟
"اوه نه .. رابطه ی ما خیلی سریع به وجود اومد"
لبخندی زدم و بغلش کردم و کنار زین نشستم ..
ما روبه در رستوران بودیم و اونا به پشت بودن .

زین داشت به یکی پیام میداد و نور صفحه رو کم کرده بود که کسی نبینه ..
شایدم نمیخواست من ببینم ..
ناراحت شدم و مشغول صحبت با ویانا شدم ..
همونطور که حدس زده بودم اون یه سال ازم کوچیکتر بود و رشتش ادبیات انگلیسی بود و از حرفاش میشد فهمید که واقعا عاشق جاستینه ..
زین چندبار دستمو گرفت که بی توجه بهش دستمو کشیدم بیرون و وانمود کردم که حواسم بهش نیست ..
وسط شام بودیم که لبشو نزدیک گوشم اورد و اروم گفت
+چیزی شده ؟؟
_نه
دیگه چیزی نگفت ..
_خب جاس نگفتی که چطور با ویانا اشنا شدی ؟
عاشقانه بهش نگاه کرد و لبخندی زد
"خب اون قلب بزرگی داره و زنیه که هر مردی ارزوشو داره اینو روزی فهمیدم که ... هی زین .. تو خوبی ؟؟"
به زین نگاه کردم .. با چشمایی که واضح میشد ترسو توش دید و صورتی رنگ پریده به روبرو خیره شده بود ..
رد نگاهشو گرفتم .. چند تا مرد درشت هیکل با کت های چرمی بلند و عینک دودی به سمتمون ميومدن ..
همونطور كه با ترس به اونا خيره شده بود آروم بهمون گفت:
+شما بايد ازينجا برين .
جاستين: چيشده زين؟ اونا ديگه كين ؟
اون مردا همونطور كه  هر لحظه نزديك و نزديك تر ميشدن وقتي كه تقريبا به ١٠ متري ما رسيدن اسلحه هاشونو در آوردن و به سمتمون نشونه گرفتن كه يهو ديدم زين از سر جاش بلند شد و اسلحه اي رو كه زير كتش بود در آورد.. اون اسلحه رو از كجا آورده بود ؟ ماله خودش بود؟ چرا هيچ وقت بهم نگفته بود اسلحه حمل ميكنه؟  و رو به ما فرياد زد :
+بهتون گفتم همين الان ازينجا برين !
و صداي شليك گلوله ها بلند شد!
جاستين دست منو ويانا رو گرفت و با سرعت به سمت در پشتي رستوران كه نزديك آشپز خونه بود رفتيم .. نفهميدم چيشد كه با بغض اسم زينو داد زدم .. اونا ٣ نفر بودن و مطمئنم زين نميتونه در برابر اونا مقاومت كنه ..
ترس و نگراني رو ميتونستم تو صورت جاستين هم ببينم و تلاشايي كه براي ازاد كردن دستم از تو دستش و رفتن به سمت زين ميكردم بي فايده بود .. بعد از چند ثانيه به در پشتي رسيديم و به سرعت از اونجا خارج شديم و ... آره !
ما زينو تنها گذاشتيم..! بين چند نفر آدم مسلح كه قصد جونش رو داشتن ...
@UN_LV_FF

uwelcome.loveWhere stories live. Discover now