با گریه از فاصله دور داد زدم
_زین .. من نمیرممممم ..
همونطور که نشسته بود تا گلوله ها بهش نخوره فریاد زد
+برو من میام ..
با بغض سری تکون دادم و سوار ماشین جاستین شدم ..
"هی اریک .. نگران نباش .. مشکلی نیست اگرم باشه زین حلش میکنه"
جاستین گفت
تو صداش استرس موج میزد اما سعی میکرد منو اروم کنه ..
بدون اینکه بخوام ویانا در جلورو برام باز کرد و منو رو صندلی نشوند ..
جاستین حرکت کرد ..
نمیتونستم چشم از آینه بردارم ..
زین با عجله سوار ماشینش شد و دنبال ما اومد ..
خیالم کمی راحت تر شد که صدای گلوله اومد شیشه ی بغل ماشین زین شکست ..
جیغی زدم و به جاستین گفتم
_جاس خواهش میکنم نگهدار .. من باید برم پیش زین ..
میگفتم و صدام با گریه قاطی شده بود و خودمم نمیفهمیدم دارم چی میگم ..
ویانا زد یه شونمو اروم گفت
"اریکا عزیزم اروم باش .. اون برمیگرده .. همونطور که جاس گفت مشکلیه که فقط اون میتونه درستش کنه .. اگه تو پیشش باشی ممکنه برا دوتاتون دردسر شه"
زین پیچید تو یه کوچه و دیگه نمیتونستم ببینمش ..
اگه اونا زینو بکشن چی ؟؟
اشکام پشت سر پایین میومدن و نمیذاشتن چیزیو ببینم ..
اروم نشستم و دیگه حرفی نزدم ..
وقتی رسیدیم جاستین با صدایی پرانرژی گفت
"خب رسیدیم .. بریم پایین"
اون نمیدونست که من میتونم لرزش صداشو حس کنم ..
میخواستم پیاده شم .. اما نمیشد .. پاهام قفل شده بود ..
با عجز نگاهی به ویانا انداختم و اون اومد دستمو گرفت و بالاخره تونستم تکون بخورم ..
تا وقتی رسیدیم به یه اتاق ویانا باهام بود و منو رو تخت نشوند ..
جاستین اومد داخل و قرص و لیوانی اب دستم داد ..
"این ارامبخشه .. زین حالش خوبه نگرانش نباش .. فردا صبح تورو میبرم پیشش"
قرص و خوردم و لبخند بی جونی بهش زدم ..
جاستین دستی به صورتش کشید و رفت بیرون ..
ویانا کمکم کرد که شلوار و پیرهن ورزشی و راحتی بپوشم ..
ازش تشکر کردم و بدون اینکه بفهمم خوابم برد ..
__________
با احساس گیجی زیادی از خواب بیدار شدم ..
اوه من تو خونه جاستینم که ..
تو ی لحظه تمام اتفاقات از جلو چشمم رد شد ..
زین ..
زین ..
از جام پریدم ..
ساعت 3 صبح بود و استرس عجیبی کل بدنم و گرفته بود ..
خونه تاریک بود و همه خواب بودن ..
گوشیم کنارم بود اما میدونستم شب که رفتیم رستوران خاموش شده ..
اونو و کیف پولمو برداشتم و با عجله از خونه ی جاستین زدم بیرون ..
خوبیه لندن این بود که همیشه تاکسی تو خیابوناش پیدا میشد ..
دستمو برای اولین تاکسی که اومد تکون دادم و ادرس خونه زین رو بهش دادم ..
فاصله ی زیادی نبود چون زود رسیدیم .. پولشو دادم و به حرفاش که میگفت این زیاده توجه نکردم ..
خیلی خوبه که کلید خونه ی زین رو داشتم ..
درو باز کردم و رفتم تو و درو اروم بستم تا از خواب بیدار نشه ..
امیدوارم که خونه باشه وگرنه همینجا میمیرم ..
اروم داشتم جلو میرفتم که متوجه لکه های خون روی زمین شدم ..
ردشو دنبال کردم و رسیدم به مبل ..
اوه خدای من ..
اشک تویه چشمام جمع شد .. زین دستاشو بسته بود و زخم های خونی صورتش میتونست منو بکشه ..
دراز کشیده بود و دستاشو رویه پیشونیش گذاشته بود ..
لبهاش سفید بود و خیلی اروم نفس میکشید ..
سعی میکردم صدای گریمو نشنوه اما اون شنید و چشماشو باز کرد ..
چشماش خسته بود .. خسته تر از همیشه .. رگهای قرمز چشماش باعث شد هق هقم شدید تر شه ..
با بغض گفتم
_زین .. تو .. تو چت شده ؟؟
خم شدم و همونجور که دراز کشیده بود بغلش کردم ..
دستاشو خیلی اروم روی کمرم میکشید ..
کنار مبل زانو زدم و دست بی جونشو توی دستم گرفتم ..
_زین عزیزم ما باید بریم بیمارستان .. من میبرمت بیمارستان ..
بلند شدم تا به اورژانس زنگ بزنم که دستمو کشید و با صدایی که به زور میشنیدم گفت
+بشین ..
_زين تو حالت خوب نيست ، نميبيني ؟ داري خونريزي ميكني !
گفتم و با سر استينم اشكامو پاك كردم
+اريكا خواهش ميكنم به اورژانس يا كسه ديگه اي زنگ نزن .. بعدا همه چيو برات توضيح ميدم
با بغض داد زدم :
_نه زين .. تو بايد بري بيمارستان چرا نميفهمي حالت خوب نيست ؟
دوباره ميخواستم بلند شم كه منو كشيد تو بغلش و اروم در گوشم با صدای خش دارش گفت:
+ تو باشی کافیه ..
از بغلش بیرون اومدم و پشت پرده ی اشک چشمامو تو چشمای خستش دوختم و بدون اینکه حتی یک لحظه چشمامو ازش بردارم دست باند پیچی شدشو تو دستام گرفتم و لبامو روش گذاشتم ..
ديدن صورت خسته ی اون باعث ميشه قلبم هزاربار بشكنه ..
@UN_LV_FF
ESTÁS LEYENDO
uwelcome.love
Fanficی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..