Part 5:
_اریکا .. ممم .. چیزه .. خانم هریسون من واقعا نمیدونستم که شما روی این چیزا حساسید .. اخه بنظر خودم خیلی ......
آه خدا .. چرا دهن فاکیشو نمیبنده؟
پریدم تو حرفش و گفتم:
_نیازی نیست توضیح بدی .. همینکه دیگه تکرارش نکنی کافیه ..
دیگه چیزی نگفت .. پسر بدی نبود .. میشد باهاش کنار اومد .. بیخیال درس شدم و ترجیح دادم یه دوش آب گرم بگیرم .. برعکس همیشه بعد از دوش خیلی خسته بودم ..
هنوز سرم به بالش نرسیده بود که خوابم برد
صبح زودتر از همه بیدار شدم و از در زدم بیرون .. دلم میخواست امروز حسابی حال اون پسره هری رو بگیرم با لبخندی شیطانی وارد کلاس شدم اما لبخند رو لبم ماسید .!
شت ..
اون نیومده بود ..
با لب و لوچه ای اویزون رفتم نشستم سر جام و به متلکای اطرافیانم توجهی نکردم ..
امروز جاستینو ندیدم .. خیلی دربارش کنجکاو بودم اما خیلی هم مهم نبود .. تو راه برگشت به خوابگاه با وجود فاصله ی خیلی کم اما مغازه های زیادی به چشم میخورد که البته همشونم لوکس و مدرن بود ..
تصمیم گرفتم برم نمایشگاه و باز ماشینارو ببینم پس رفتم سمتش و جلو ویترین ایستادم
که ..
اوه .. نه
اون جاستینه .. داره با همون پسر مغروه که دیروز دیدمش خوش و بش میکنه ..
فکر کنم سنگینی نگامو حس کرد چون برگشت و نگام کرد و با لبخندی پهن برام دست تکون داد.
Justin:
حس و حال یونی رو نداشتم امروز .. تصمیم گرفتم برم پیش زین و ی کم ازش روحیه بگیرم .. طبق معمول سرش با دفترای حسابش گرم بود .. بعد از فوت پدرش تمام مسئولیت این نمایندگی بزرگ رو دوش زین هست و خب ..هر کسی هم از پس این مسئولیت بر نمیاد ..
!!اما بنظر میرسه اون تو کارش حسابی حرفه ای شده !
اخماش تو هم بود اما منو که دید خندید و خوشحال بغلم کرد فکر کنم اونم از دیدنم خوشحال شده !!..
داشت از برنامه امروزش برام تعریف میکرد که حس کردم یکی داره نگام میکنه ..
ESTÁS LEYENDO
uwelcome.love
Fanficی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..