Erika:
_اه ه ه ه ه ه ه ه خفه شو دیگه لعنتی ..
با داد به لویی گفتم و ی چرخ رو تخت خوابم زدم ..
کم کم داشت خوابم میبرد که دوباره لویی فریاد زد ..
حس کردم قلبم ایستاد ..
با عصبانیت از رو تخت پریدم پایین ..
_مگه نمیگم اون صدای فاکیتو ببند ؟؟
روز تعطیلم نباید از دستت ارامش داشته باشم ؟؟
با داد میگفتم و بالشتارو تو سرش میکوبیدم و به جیغای کلارا هم توجهی نمیکردم ..
مشغول خالی کردن عصبانیتم بودم که لو گفت
+منو میزنی اره ؟؟ نشونت میدم ..
دستمو به کمرم زدم
_نشون بده ببینم ..
شروع کرد به تکون انگشتاش رو شکمم ..
یکی از بدترین نقطه ضعفام قلقلکی بودنمه ..
تو خودم میپیچیدم ..
جیغ میزدم و بلند بلند میخندیدم ..
به حدی که اشک تو چشمام جمع شده بود ..
تو حال و هوای خودم بودم که ..
یهو در باز شد ..
پشتم بهش بود اما صداشو شنیدم ..
بدبخت شدم ..
مسئول خوابگاه اومده و الان بدبختمون میکنه .. البته لو که فارغ التحصیل شده و فقط بخاطر کلارا اینجا مونده ..
من اخراج میشم ..
موهام تو صورتم بود ..
نفس نفس میزدم ..
به زور بلند شدم که با دیدن کسیکه تو درگاه بود ماتم برد ..
زین اینجا چیکار میکرد ؟؟
ترسیده بودم ..
نمیدونم چرا حس میکنم کار بدی کردم ..
بلند شدم و رفتم به طرفش که از در رفت بیرون ..
نگاهی به لویی انداختم که با خنده شونه ای بالا انداخت ..
با چشمام بهش فهموندم که میکشمت ..
رفتم بیرون و چشمای منتظرمو بهش دوختم ..
چقدر دلم براش تنگ شده بود ..
انگار سالهاست که ازش دورم ..
با عصبانیت گفت
+چیکار داشتی میکردی اونجا ؟؟
اب دهنمو قورت دادم
_خب من .. ام .. راستش .. من .. من کاری نمیکردم ..
پوزخندی زد ..
+باور کنم ؟؟
و به سرتا پام اشاره کرد ..
تازه یادم افتاد با چه تیپی جلوش ایستادم ..
طبق عادت موقع خواب لباس راحتی پوشیده بودم ..
نیم تنه و ی شرتک خیلی کوتاه ..
شتتتتتت ..
جیغ کوتاهی کشیدم و سریع رفتم تو اتاقو درو بستم ..
با دست به پیشونیم زدم ..
حواست کجاست اریکا ؟؟
بی توجه به لو و کلارا که با سوالاشون داشتن خفم میکردن شلوار بلند سفیدمو با لباسش پوشیدم و ی دستی هم به موهایه ژولیدم کشیدم و لحظه اخر فقط بهشون گفتم
_شات آپ ..
زین دستشو تو جیباش برده بود و با پاش رو زمین ضرب گرفته بود ..
هم زمان ناتالی از اتاقش بیرون اومد و نگاهش رو زین ثابت موند ..
چند لحظه با چشماي گرد شده داشت نگاش ميكرد ..
احساس كردم ميخواد چيزي به زين بگه ولي با اخمی که بهش کردم راهشو کج کرد و از سمت مخالف رفت بیرون ..
زین اونو ندید ..
بیخیال شدم ..
_خب چی میگفتیم ؟؟
دوباره نگاهی به سرتا پام کرد و زل زد تو چشمام ..
+راستش .. ازت ی درخواست دارم ..
گفت و کوتاه برام تعریف کرد که قضیه چیه ..
+خب .. میای ؟؟
اوه گااااااد ..
اون چطور میتونه بعد از رفتار اونروزش ازم همچین چیزی بخواد ؟؟
حرصم گرفت و جواب دادم
_هه .. معلومه که نه .. هنوز رفتار چند روز پیشتو یادم نرفته .. من نميخوام عروسكه دسته تو بشم ..!
اخماش رفت تو هم ..
فکر کرده تا بگه من میگم چشم ..
دلو زدم به دریا ..
_اگه کاری نداری من برم ..
راه افتادم به سمت اتاق و در حال بستن در بودم که دستشو گذاشت رو در و مانع بسته شدنش شد ..
+اریک ..
دلم غنج رفت ..
تا حالا اینجوری صدام نکرده بود ..
سعی کردم خوشحالیمو مخفی کنم ..
_اريكا ..!
با اخم نگاش کردم ..
همونطور كه با کلافگی نگاي اطراف ميكرد دستی توی موهاش کشید و بعد از چند ثانیه بالاخره نگام کرد و ادامه داد :
+اريكا ..
منو ببخش بابت اون رفتارم .. منظوری نداشتم.
مشخص بود که سختشه اینطوری حرف زدن ..
اما حقشه ..
خندم گرفته بود ..
سرمو تکون دادم ..
+خب حالا میای ؟؟
فکر شیطانی به ذهنم رسید ..
ايندفعه ديگه نمیخواستم بگم نه ..
تو مهمونیش حسابی تلافی کارشو درمیارم ..
رفتم سمتشو گوشیشو از تو جیبش دراوردم و شمارمو توش سیو کردم ..
_زمان دقیقشو با کارایی که باید بکنم و بفرس .. بای ..
داشتم میرفتم که دستمو از پشت گرفت و تا اومدم نگاش کنم لباشو روی لبام گذاشت ..
قلبم شروع کرد به کوبیدن ..
انگار میخواست در بیاد ..
یه دستشو روی صورتم گذاشته بود و اروم لبامو میخورد ..
ایندفعه وحشی نبود ..
اگه محکم منو نگرفته بود همونجا پخش زمین میشدم ..
لباشو از لبم جدا کرد و اروم تو گوشم زمزمه کرد
+بقیش باشه واسه بعد ..
ولم کرد و از خوابگاه رفت بیرون ..
همونجا نشستم و تکیه دادم به دیوار ..
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم ..
دستمو جلو دهنم گذاشتم که صدای خندم جلب توجه نکنه ..
شاید خیلی احمق بنظر بیام ..
اما ی حسی بهم میگه این کارش از ته دل بود ..
@UN_LV_FF
BINABASA MO ANG
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..